هاپو جون من

 

این اولین تجربه من بود.........

روز 3 شنبه سر کار یکی از دوستام به شوخی گفت سگ نمی خوای ؟؟؟؟؟؟

منم به شوخی زنگ زدم به نی نی و گفتم سگ نمی خوای؟؟؟؟

عکس مامان سگه ایمیل شده برام و نی نی هم گفت مادر و ببین دختر و بگیر....مامانش خوشگل نیست اما بریم بیاریمش چند روز باهاش بازی کنیم..................

اینطوری شد که منه وحشی بیزار از حیوانات سگ دار شدم.........منی که تو بچگی از ترس حتی یک جوجه رنگی نداشتم .....منی که وقتی سگ دوستامو می دیدم جیغ کشان فرار می کردم.....من....من سگ آوردم

یک سگ ماده...6 ساله...تری یر....قهوه ای

خانومی که سگو به ما داد از دوری سگش زار زار گریه می کرد و هاپو خوشگله هم از ناراحتی خانومه تمام راه تا خونه گریه کرد.....من به وضوح اشکهاشو می دیدم.........

یکمی خاله زنکیش کنیم.................

تو دنیای سگها هم حتی ماده ها از دست نر ها آرامش ندارن .....خدا ذلیلشون کنه

هاپو من چون صاحب قبلیش نمی تونست نگهش داره به خونه این دوست من اومده بود و از اونجایی که این خانوم خودش یک سگ نر داشت نمی تونست یک ماده رو هم نگه داره...

سگ نر مرتب دنبال سگ ماده می رفت باسنشو لیس می زد و آماده عملیات می شد.......بنده خدا از بس لیس زده بود اما به جایی نرسیده بود دیگه نمی تونست ثابت وایسته با فاصله چند متری از ماده بازم در حال تکون خوردن بود....خودتون می دونید چه تکون خوردنی دیگه.................

هاپو جون اومد پیش ما............وای که من شب اول همش دنبال دکمه غلط کردم می گشتم اما پیدا نمی کردم....

نی نی عاشقش بود......تمام فکرو ذکرش هاپو بود.....منم دوستش داشتم اما می ترسیدم....خونه خواهرم مهمون بودیم از ترس هاپو که پاهامو لیس نزنه یا اینکه از پاهام بالا نره دامن نپوشیدم

شب که برگشتیم هاپو رفت روی مبل خوابید و ما تو اتاق در رو بستیم چون من دوست نداشتم بیاد تو اتاقمون

اما همش میومد پشت در و در می زد.........نی نی رفت پیشش و خوابوندش.......البته قبل از خواب وسط خونه یک پی پی اساسی کرد و از خجالت ما در اومد.

فردا صبحش وقتی از اتاق اومدم چنان استقبالی ازم کرد که داشتم ضعف می کردم.......طفلکی اصلا هم پارس نمی کرد.........تمام روز آروم بود گاهی با نی نی بازی می کرد و گاهی خواب بود......اما خیلی آروم و دوست داشتنی............اما بازم تا شب 2 بار دیگه تو خونه و روی فرش من جیش کرد.....البته یکبار هم بیرون رفت و اونجا کارشو کرد...........

خیلی دوستش داشتم اما خسته بودم چون من اصلا نمی تونستم بشینم یا دراز بکشم تمام مدت با شلوار جین تو خونه بودم و چیزی نمی خوردم ....پشمهاش روی تمام مبلها ریخته بود

شنبه صبح در حالی که هاپو روی مبل خواب بود  مارفتیم سر کار .....سرکار هرچقدر ساعت می گذشت دلم بیشتر واسش تنگ می شد....بالاخره 15 دقیقه زودتر اومدم بیرون و رفتم به سوی هاپو.....از استرس دلم تند تند می زد...از دم در خودمو آماده کردم چون می دونستم از سر و کولم بالا می ره.....در که باز شد دوید به سمتم بالا پایین می پرید خوشحالی می کرد با اینکه من بدم میومد اینقدر دستمو لیس زد و گاهی هم بالاتر می پرید و صورتمو لیس می زد...وای که قربونش برم.....واسش غذا آماده کردم...لوس شده بود فقط از توی دستم می خورد اینم جز کارهایی بود که هیچ وقت فکر نمی کردم....بردمش بیرون.

وقتی اومدیم خونه خیلی خوشحال بود مرتب خودشو می مالوند به من و زوزه تشکری می کشید می رفت پشتم روی مبل دوتا دستهاش رو می گذاشت روی شونه ام و خوشحالی می کرد ....خیلی بازه بود منکه ضعف کرده بودم .............اما بازم شب وقتی ما رفتیم تو اتاق خوابیدیم واسه لج بازی وسط خونه جیش کرد...........

صبح نی نی بردش بیرون و من رفتم سر کار .....تو تاکسی بودم که زنگ زد بیا خونه من هاپو رو آوردم خونه همش داره پارس می کنه و زوزه می کشه من برگشتم خونه تمام روز با غصه زیاد خونه بودم.............شرایط بدی بود خیلی دوستش داشتم اما خونه ام کثافت شده بود از یک طرف ریختن پشمهاش از یک طرف جیش کردنهاش و از همه بدتر من همش معذب بودم روی زمین نمی نشستم غذا نمی خوردم....غذا نمی پختم ...اینقدر دستمو از آرنج شسته بودم که پوست پوست شده بود.......دست تو یخچال نمی کردم چون احساس می کردم پشمها میره تو یخچال و این شد که عصری با بد اخلاقی نی نی و گریه های من هاپو رو پس دادیم..........

تو رفتارم با هاپو یاد اون موقعها افتادم که گاهی یک دوست پسر داشتم می دونستم به درد من نمی خوره اما دلم نمی خواست باهاش بهم بزنم و دنبال بهانه بودم که باهاش بمونم و بعد از به هم زدن چند روز افسرده می شدم ...الان اون حالو داشتم..........

مطمئنم که من دوباره یک روزی سگ میارم ......اما این بار توی یک خونه بزرگتر و حیاط دار

بیچاره

اومدم ...ای حالم کمی بهتر....این خصلت آدمهاست دیگه...زمان و فراموشی...

من ارشد مجازی شهید بهشتی شرکت کرده بودم و امتحانش مجزا از امتحان سازمان سنجش بود و 2 هفته بعد از امتحان نتیجه اعلام شد....اعلام کردند هیچ کس قبول نشد اما با منت فراوان دو گروه را بعنوان قبول اعلام می کنیم یک گروه پزوهش محور و یک گروه آموزش محور و به هیچ کس هم پایان نامه نمی دیم............و این با توجه به هزینه 8500000 هشتصدوپنجاه هزار تومان هزینه ثبت نام بود و از اول حرفی از ندادن پایان نامه نبود............به هر حال من قبول نشدم و حلا یک نوع وسواس گرفتم از ترس اینکه اگه یکبار دیگه شرکت کنم و فبول نشم دلشوره می گیرم و نمی خوام شرکت کنم .....اما کرم ارشد افتاده به جونم و مجبورم شرکت کنم....فعلا تو برزخم


از هرچی که بگذریم ذکر خیر خانواده همسر از همه چیز خوشتر است...............

دیشب خواهر همسر گرامی اثاث کشی داشتن و ما برای خودی نشان دادن رفتیم به همراه مادر گرامی همسر.................اما جدا که مادر شوهر هر کاریش کنی مادرشوهره........(تازه مال من از اونایی که خیلی خوبه و کاری به کار ما نداره)...........هر چیزی دختر و پسر عزیزش دست می زند....آه از نهادش بر میومد وای قربونت برم تو دست نزن بزار کارگرها می برند کمرت درد می گیره اما دیغ از اینکه یکبار همچین حرفی به عروس نازنینش بزنه...البته بچه نشین عروس نازنین هم واسه اینکه مادر شوهر گرامی مجبور نشه به زور مهربونی کنه دست به هیچی نمی زد.............فقط یکبار که با پام یک جعبه رو هل دادم همسر محترم اومد و اونو بلند کرد تا جایی که من می گم بزار منم دیدم سنگینه یکطرفشو گرفتم که بازهم صدار ناله های سوزناک مادرشوهر بلند شد وای پسرم بزار زمین تو چرا برداشتم........و احتمالا تو دلش می گفت بزار این دختره گیس بریده برش داره..........فکر کنید منم اون جعبه رو گرفته بود اما هیچی به من نگفت..............

شب که اومدیم خونه به نی نی گفتم ...خندید و گفت نه اینطوری نیست....اما چی می تونست بگه...........بی خیال اسمش روشه...مادر شوهر

خیلی تو فکرم که واسه عید خونمو خوشگل کنم.........همش ویر خرید لوازم خونه گرفتم...و برعکس همیشه دیگه ویر خرید لباس ندارم.....................

):

گاهی یک احساس بدی داری اما نمی تونی بگی....دلت می خواد جیغ بکشی نمی تونی.......احساس می کنی داری خفه می شی...اما حتی خفه هم نمی شی......................................

حالم خیلی بده و خیلی داغونم......تمام اعضای بدنم سر شده.....اما بازم می خندم سعی می کنم که معقول باشم...نباید احساس واقعیمو نشون بدم........تف

بچه ننه نیستم اما حالم خیلی گرفته است........آره ....قبول نشدم با همه زحمتی که کشیدم قبول نشدم..............یک هفته آخر........اصلا نخوابیدم..........نه اینکه درس خونده باشم نه من شبها درس نمی خونم ....از زور استرس خوابم نمی برد اگر هم خوابیدم فقط کابوس دیدم که صد رحمت به بیداری..........مثل دیوونه ها شده بودم......۲ روز آخر عصر ها تو خونه به جای درس خوندن از استرس گریه می کردم................آره یک دیوونه واقعی بودم............

حالا که نتیجه اش اومد قبول نشدم..........یه چیزی ته دلم سنگینی می کنه..........بیشتر دلم واسه استرس بی خودی که داشتم می سوزه من سر کنکور لیسانس اینطوری نبودی خیلی راحت بودم.........

الان ...........نمی دونم که بازم می خوام شرکت کنم یا نه..........از فکر اینکه دوباره استرس بگیرم و قبول نشم ..دیوونه می شم....اما ...اما کرمش بدجوری افتاده تو تنم..........احساس می کنم آدم عاطل و باطلی هستم حتما باید بخونمش اون کوفتی رو..........

و نکته بسیار وحشتناکش اینه که منو همکارم با هم خوندیم اما اون قبول شد و من نشدم..........این بیشتر واسم کشنده است........بهش خسودی نمی کنم ......اما دلم می خواست منم قبول می شدم........تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم ......خیلی واسم سخته.........دلم می خواد گریه کنم..............اما نمی تونم..........

بازم تولدم شد

بالاخره منم امتحان دادم و راحت شدم.............خدا کنه که قبول شم..........روز ۵شنبه ۱۵ بهمن امتحان دادم ..........

و خبر مهم اینکه دیروز تولدم بود اینم عکس کیکم که تو اداره تولد گرفتم

 

 

امسال تولد نگرفتم چون حس و حال پذیرایی آشپزی و از همه بدتر نظافت بعدش رو نداشتم....اما اینا مهم نیست مهم اینه که من ۳۱ ساله شدم......خودم باورم نمی شه این عدد خیلی بزرگه اما من هنوز خودم کوچولو هستم..........دلم نمی خواد بهش فکر کنم.................

به نی نی قبلا گفته بودم واسه تولدم انگشتر بخره اما در آخرین لحظات تصمیم رو عوض کردم و گفتم واسم لپ تاپ بخره .......حالا من یک لپ تاپ دارم که خیلی دوستش دارم

این دو ماهی که درس می خوندم نتونستم که پست جدید بزارم و خواننده هامو از دست دادم ..........اما جبران می کنم.......اول خواستم بگم واسه دل خودم می نویسم اما نه...همش واسه دل خودم نیست دوست دارم وقتی می نویسم عکس العمل دیگران رو بشنوم..........به هر حال سعی می کنم فعالتر عمل کنم تا دوباره همه باهام دوست شن

من اومدم

تمام کوچه رو با قدمها بلند بلند راه می رم تا کمتر خیس بشم پله های خونه رو تند تند می دوم این بار از خیس شدن نمی ترسم اما می دوم تا زودتر این پله ها تموم شه......وقتی کلید رو تو قفل می چرخونم موجی از گرما به صورتم می خوره ..از گرمای خونه لذت می برم.....لباسهامو در میارم و روی کاناپه جلو تلوزیون دراز می کشم ...یک سیگار روشن می کنم و دودش رو با تموم وجود فرو میدم ...خیره به تی وی نگاه می کنم و لذت می برم...اما می دونم اگه همین طوری ادامه بدم تا چند دقیقه دیگه خوابم می بره و کودکی به نام شوهر به عشق یک شام خوشمزه میاد خونه و چقدر بده که ناامیدش کنم ..................................با تنبلی از جام بلند می شم ...و در یخچال رو باز می کنم ....فکر می کنم ......وای امشب چی درست کنم؟؟؟؟...............در حالی که شام درست می کنم این وسطها گاهی تند تند وسایلی رو که روی مبلها و روی زمین ریخته جمع می کنم ...با خودم فکر می کنم این شوهر ...فقط یک بچه سبیل داره ...چون خونه رو به اندازه یک بچه بهم ریخته........روی میز آرایشم کلی مو ریخته....می دونم بازم صبح روی میز آرایش من اصلاح کرده با خودم فکر می کنم شایدم یک گربه با جثه نسبتا بزرگه؟؟؟................نمی دونم .............اما می دونم هرچی که هست یک بچه سبیل دار یا یک گربه گنده...اما من دوستش دارم و به عشق خونه اومدنه اونه که عصر ها وقتی خسته از سر کار میام خونه بازم انرزی دویدن و کار کردن دارم...............

می دونم که خیلی وقته ننوشتم .....دیگه وقتشو ندارم .........گفته بودم که دارم واسه ارشد می خونم اما این مدت اتفاقات زیادی افتاد که ننوشتم ....................اول از همه ۳۰ آبان اولین سالگرد ازدواجمون بود و ما به مناسبت سالگرد ازدواج به یک ماه عسل دوباره رفتیم......خیلی خوش گذشت

۱۴ آبان تولد نی نی بود .....و من حسابی سورپرایزش کردم واسش یک پاکت پی سی خریدم  که از خوشی ذوق مرگ شد..............................

و خبر بعدی اینکه با گذشت یک سال و ۲ هفته از عروسیمون تازه آلبوم عروسیمون حاضر شد و من از خوشحالی به بقال سر کوچه هم نشونش دادم

بعدا نوشتم

این بلاگفا آخرشه.........۲ روزه سعی می کنم مطلبم رو آپ کنم .....این بلاگفا هم هی حال میده...........در پی تلاشهای مکرر جهت آپ کردن وبلاگ....تمامی مطالب این پست رو واسه فرند لیست مسنجرم فرستادم.............داشتم از ناراحتی زگیل میزدم که فهمیدم مسنجر محدودیت داره و تنها ۶ خط اول فرستاده شده..............این پست واسه تمامی همکاران و دوستان دور و نزدیک و سایر وابستگان آف لاین شد

 

سالگرد عقد

 

دیروز اولین سالگرد عقدمون در حالی سپری شد که داشتیم از سو تغذیه می مردیم اونم به دلیل برنامه رزیم همسر محترم .........قیافه ام شبیه بع بعی شده اینقدر سبزیجات خوردم..............دیشب کلافه شدم به همسر محترم گفتم : می خوام با یک مرد چاق ازدواج کنم تا همش با هم غذاهای چرب و چیلی بخوریم مردم از دست تو بس که غذای رزیمی خوردم ..............................

دیروز اولین سالگرد عقدمون بود ۲۴ مهر

پارسال این موقع پر از استرس و دلهره بودم پر از نگرانی

از انتخابم مطمئن بودم البته نه صد درصد اما خیلی زیاد اما از دو خانواده و مراسم عقد می ترسیدم روز قبل از عقد ۲تایی تند تند رفتیم واسه آزمایش

 رفتیم جایی که تو همون روز جواب رو میدن ........از اونجا نهار خوردیم و رفتیم خونه مادر شوهر خونشون بهم ریخته و نامرتب بود چون فرداشبش خواستگاری خواهر شوهر بود.................

روز بعد صبح ساعت ۱۰ صبح قرار بود محضر باشیم مانتو سفید ....شلوار سفید....شال سفید و صندل سفید پوشیدم با بابا اینا رفتیم محضر نی نی و خوانواده اش زودتر اونجا بودند........دل تو دلم نبود اول کلی امضا کردیم تا خواهر بزرگ من که هنوز نیومده بود بیاد.......................بهم گفته بودن لحظه عقد هر چی از خدا بخوای بهت میده واسه تانی و سارا دعا کردم ....وقتی خطبه عقد خونده شد و تموم شد ما زن و شوهر بودیم .......عجیب بود ...........

از محضر منو و نی نی به همراه خواهرم برادرم و سارا رفتیم تا خونمون رو بهشون نشون بدیم ..........وای خدایا چقدر زود گذشت......................

۱ماه قبل از عروسی واسه من مثل یک کابوس بود..............من هیچ جهازی نخریده بودم تا روزی که خونه گرفتیم  کمتر از یک ماه وقت داشتم واسه خرید جهاز و کارهای عروسی...........خیلی سخت گذشت .........................تا ۲ هفته قبل از عروسی هنوز مکان عروسی مشخص نشده بود...........اون رو.زها همش با خودم فکر می کردم که می شه این روزها زودتر بگذره و به من یک فیلم عروسی خوب بدن بگن این عروسیته و من تمام این مدت رو بخوابم و دیگه استرس نداشته باشم؟؟؟؟

حالا اون روز رسیده یک سال گذشته و من یک فیلم عروسی دارم که خیلی دوستش دارم و دیگه استرسی در کار نیست خدا رو شکر....................................................................

 

توهم سی سالگی

سی سالگی؟؟؟؟؟

چند وقته که سی سالگی واسم خیلی مهم شده..............آره من بهمن امسال سی سالم تموم می شه و وارد سی و یکمین سال زندگیم می شم.......عجیب و ترسناک...........بیشتر ترسناک....................

اگه به این عدد 30 فکر نکنم حالم خیلی خوب شاد و پر انرزی هستم و خودمو خیلی جوون می بینم اما هر وقت که این حس رو دارم عدد 30 بهم پوزخند می زنه..............واقعا این عدد 30 اینقدر

وحشتناکه؟؟؟

چرا؟؟؟؟؟

ترس؟؟؟ چرا؟؟؟چرا باید از این عدد بترسم؟؟؟

شنیدم از سی سالگی چین و چروکهای دور چشم شروع می شه...وزنت زیاد می شه....و یک سری تغییرات دیگه.......این دوتایی که نوشتم از همه واسم مهمتره.............

جلو آینه می ایستم و و به صورتم خیره می شم نه من هیچ چروکی دور چشمم ندارم.......دستمو می زارم دور کمرم و شکمم رو تو میدم هنوز هم کمرم باریکه.....اما 2 کیلو اضافه وزنی که ترازو بهم نشون میده بهم دهن کجی می کنه.........نه من هنوز لاغرم............هنوز بد هیکل نشدم..........این 2 کیلو به خاطر ماه رمضونه به خاطر زولبیا و بامیه های زیادیه که خوردم...........من همیشه 2 کیلو نوسان داشتم.......گاهی زیادتر گاهی کمتر............

اما دوباره به وزن قبلیم برمی گردم........

هنوز اونقدری نیست که لباسهام تنگم بشه...............

یاد بحث چندروز پیش تو اداره می افتم که وزن آدم زیاد می شه و لاغر شدن سخته.......فرم هیکل آدم عوض می شه......

یادم می افته که جدیدا که شلوار جین می پوشم پهلوهام از بغل شلوار برجسته می شه....وای خدای من یعنی چی؟؟؟؟

چقدر مسخره است ...دستی دستی دارم تو خودم دنبال نشونه های........می گردم...............

می ترسم .........از اینکه دیگه لاغر نباشم ...از اینکه دور لب و چشمم چروک پیداشه..........از اینکه بازوهام شل بشه و دیگه نتونم تاپ بپوشم.............نه.............نمی خوام

از یک ماه پیش رفتم دکتر پوست و یک سری قرص و کرم گرفتم .....کرم دور چشم ....کرم شب....کرم روز........و........اما هنوز ورزش نمی رم.......خیلی تنبلم ........تصمیم دارم  تو خونه دمبل بزنم که بازوهام سفت باشه.................

باز پیش خودم فکر می کنم ........این چرت و پرتها چیه؟؟؟.......مثلا تو یک آدم تحصیلکرده ای....با فرهنگی......ادعای همه چیزت هم می شه این چرندیات چیه؟؟؟؟

اما دوباره ............وای نکنه زشت بشم.........نکنه پیر بشم..........می رم جراحی پلاستیک...بتاکس می زنم........ساکشن می کنم...........بازم به خودم نهیب می زنم.......عین خاله زنکها شدی این چه فکرهایی که می کنی...........سی عددی نیست که به خاطرش این همه دغدغه داشته باشی.....................

پس چم شده .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.........ای خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یک هفته است که رزیم گرفتم از اون رزیمهای خرکی و وحشتناک روزی 1 ساعت پیاده روی می کنم................دیوونه شدم........................

یاد ایمیل زنهای پنجاه ساله می افتم........چه هیکلهایی فک آدم آویزوون می شد........من چرا نباید اون شکلی باشم......................تازه خدارو شکر همسرم بچه دوست نداره..........وگرنه هیکلم چی می شد؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی احمقم نه؟؟؟؟؟؟؟حالا یک روزی واسه بچه بال بال می زنم و خدا بهم نمی ده.............نمی دونم فعلا حالم خوب نیست ...................این 30 شده دغدغه لحظه های من..........واقعا اینقدر وحشتناکه یا من خوش نیستم؟؟؟شایدم خوشی زده زیر دلم.........

یاد سریال سام سون می افتم که شبها فارسی 1 نشون میده.........کلا سریال خاصی نیست ....مال رده سنی راهنمایی .......اما نگاه می کنم و خوشم میاد ..........تمام مدت تماشای سریال همسرم مسخره ام می کنه اما من با جدیت پیگیری می کنم.................چقدر عدد سی واسه اونها هم کشنده و ناراحت کننده است.............چرا دیگه یک دختر سی ساله رو جوون حساب نمی کنند..............اما من جوونم مطمئنم که هنوز جوونم .............هنوز دوست دارم برقصم و شادی کنم ..........من جوونم

 

روی مشهای موهام رنگساز سرخابی گذاشتم خیلی خوب شده ........موهای سرخابی...........و دارم می خونم واسه ارشد ............خدایا یعنی می شه من امسال قبول شم..................

 

مگه می شه مردها زن گرفتن یادشون بره

چند شب پیش رفتیم مهمونی خونه یکی از فامیلهای آقای همسر .........پدر این آقا هم باهاشون زندگی می کنه که یک پیرمرد .........سنش بین ۸۰ تا ۹۰ ساله و آلزایمر هم داره....اینقدر این آلزایمر شدیده که گاهی صبحها که بیدار می شه عروسشو نمی شناسه.........ما رو بارها دیده اما اون شب وقتی ما رسیدیم تو اتاق نبود وقتی اومد بیرون سلام و علیک کرد و به پسرش گفت مهمونهاتو معرفی نکردی؟؟؟پسرش همه رو معرفی کرد........اون شب هر بار که می رفت تو اتاقی آشپزخونه ای .دستشویی یا جایی که مهمونها جلو چشمش نبودند...وقتی میومد تو جمع دوباره با همه دست می داد و سلام و علیک می کرد ....جاتون خالی که هر بار ما چقدر زیر زیرکی می خندیدیم ......فکر کنم ۳ یا ۴ بار این اتفاق افتاد.......یکی از مهمونها بهش گفت چقدر امشب خوش تیپ شدین ...مثل دامادها شدین باید دیگه واستون بریم خواستگاری.........اونم گفت پس یادت باشه ۲ یا ۳ تا دختر واسم نشون کنی............منم در شوک بودم که نی نی زیر لب گفت: این تنها چیزیه که مردها هیچ وقت فراموش نمی کنند........................راست می گفت ...این آقا از شدت پیری خمیده خمیده راه می ره و عروسشو یادش میره و حتی مهمونهایی رو که چند لحظه پیش دیده فراموش می کنه اما وقتی حرف از مبحث شیرین دامادی پیش میاد چیزی که یادش نرفته هیچی ....دلش به یکی هم راضی نمی شه .............................امون از دست این آقایون

وای که من تو این ماه رمضون ۲ کیلو چاق شدم نه اینکه همش مهمونی باشیمااااا نه ما فقط یکبار افطار جایی دعوت شدیم اما هر روز تو اداره از  فکر اینکه نمی تونیم نهار بخوریم با همکارام تا حد مرگ کیک و بیسکویت می خوریم نی نی هم تو محل کارش نمی تونه چیزی بخوره ساعت ۶ میاد خونه گرسنه ....ما هم ۶ شام می خوریم بعدش تا وقتی که خوابمون ببره بازم همش در حال خوردنیم خیلی بده..............................اون وفتها مثل آدمیزاد نهار می خوردیم و ساعت ۸ یا ۹ هم شام و دیگه اینقدر چرت و پرت نمی خوردیم...........من از دیروز رزیم گرفتم ........تازه تصمیم دارم ۴ شنبه روزه بگیرم....از الان استرس دارم...............نذر کردم ۳ روز تو تابستون روزه بگیرم این نذر مال ۸ سال پیشه .......اما من همش ناراحتی معده دارم نمی تونم روزه بگیرم ...اما اگه نگیرم بازم می مونه................

 

ناراحتی یا شادی

دیروز با همکارهام که ۶ نفربودیم رفتم دیدن یکی دیگه از همکارهامون که چند روز پیشش خاله و شوهر خاله اش بر اثر تصادف رانندگی فوت کرده بود و عزادار بود......کلا تسلیت گفتن واسه من خیلی سخته و معمولا این جور مواقع بی خودی خنده ام می گیره........................رفتیم تو اتاق تسلیت گفتیم و نشستیم...جو خیلی سنگین بود....یکی از بچه ها پرسید خاله تون تنها بودن تو ماشین؟؟؟؟....جواب: نه به همراه همسرشون بودن و ۲ تایی با هم فوت کردن.........ناخودآگاه صدای من شنیده شد...خوب چه خوب باهم بودن خدا رو شکر( منظورم به این بود خوب ۲ تایی با هم مردند و از هم جذا نشدند خوب خیلی بهتره)   ........دوباره فورا صدای همون همکارم که بچه هم داشتن؟؟؟...جواب : آره ۲ تا...............صدای من: بچه هاشون کوچک بودن؟؟؟...جواب نه.........بازم صدای ضایع من......چه خوب خدا رو شکر.......و این بار آرنجی که تو پهلوم فرود اومد بلند شو بریم بسه.....................اومدیم تو اتاق خودمون بچه ها سیاه شده بودند..............می گفتند یارو می گه علاوه بر خاله اش شوهر خاله اشم مرده تو می گی خدا رو شکر...................خوب شد نگفتی کاش بچه هاشونم مرده بودن..............

دیشب هم رفتیم خونه مادرشوهر گرامی...........از احوال خواهر شوهر گرامی پرسیدم.........مادر شوهر گرامی جواب داد: گل و بلبل...............صدای من: خوب خدا رو شکر...........بازم آرنجی که تو پهلوم فرود اومد صدای نی نی که زیر لب می گه: منظورش اینه که دعواست...................و حالا قیافه من و اینکه نمی دونم چطوری جمعش کنم...................

فردا شب شام مهمون دارم..........از اون مهمون سختها...................تازه امروز می خوام برم خرید.........

 

آخرین قسمت محل کار من

یک جورایی اونجا کار کردن تبعید بود این کارو کردن تا من مجبور به استعفا بشم اما من این کارو نکردم دنبال کارمی گشتم شدید اما با خودم شرط کردم تا روزی که یک کار خوب پیدا نکردم اینجا بیکار بشینم و حقوقم رو بگیرم........هر روز انواع روزنامه می خریدم و دنبال کارمی گشتم............اونجا هم همش با اون مرتیکه در گیر بودم از راه دور هم دست از سرم بر نمی داشت.......تو اونجا ۲ تا دختر بود که من باهاشون ارتباط خوبی داشتم و کشف کردم که این آقای رئیس قبل از جریان من می خواسته با یکی از این ۲ تا هم دوست بشه و اون دختره رو هم کم و بیش اذیت کرده اما شانسش این بود که باباش عضو هیات مدیره شرکت بود و زورش زیاد بود ..........تو اونجا هم نامه نگاری می کرد و منو اذیت می کرد این جریان حدود ۲ ماه طول کشید...گاهی واقعا می بریدم و کابوسهای شبانه من به همراه دلشوره ها همچنان ادامه داشت............تا اینکه یک آگهی تو روزنامه پیدا کردم که از نخبگان و رتبه های اول دانشگاههای سراسری دعوت به همکاری کرده بود .....من دانشگاه آزادی هستم و نخبه هم نیستم ...اما به زور بابام و نی نی رفتم و ۲ ماه بعد از مصاحبه تماس گرفتند و استخدام شدم.............حالا قدر محل کارمو خیلی می دونم و هر اتفاقی که می افته یاد اونجا می افتم و خدا رو شکر می کنم که اینجا کار می کنم ..........................تا مدتها بعد از بیرون اومدن از اونجا بازم شبها کابوس اونجا رو می دیدم.........تقریبا یکسال طول کشید تا من خوب شدم...........اما تو دورانی که با نی نی نامزد بودم یکبار رفتم رستوران و اون مرتیکه با یک خانومی اونجا بود یک لحظه دیدمش نمی دونم اونم منو دید یا نه.......وای چهارستون بدنم شروع کرد به لرزیدن........یخ کردم  سرم درد گرفته بود نی نی هول شده بود ...........خودمم هم فکر نمی کردم با دیدنش اینقدر حالم بد بشه..............بعدها فهمیدم که با رفتن اون مدیرعامل اونم رفته..............

این چند وقتی که این داستان رو می نوشتم خواننده هام کم شده ...اما باید می نوشتم چون این یکی از بدترین خاطرات زندگیم بود و من باید می نوشتمشون تا فراموش بشن......................

 

اما........حالا من و زدگی............

اول از همه اینکه ۸ هفته از عمل نی نی می گذره خیلی بهتر شده اما هنوز خوب خوب نشده....هر روز باید بره فیزیوتراپی تا ۶ ماه....................

دیروز سارا خونمون بود تنها که بودیم ازم پرسید .....با توجه به اینکه ۹ ماه از زندگی مشترکت می گذره اگه برگردی عقب بازم با نی نی ازدواج می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تنها جوابی که واسش داشتم این بود که حتما اینکارو می کردم.....................و خودم از این موضوع خوشحال شدم..................خدا کنه همیشه اینطور بمونه

وای که ماه رمضون داره شروع می شه............همه دوست دارن اما من ندارم..........من ناراحتی معده دارم و روزه نمی گیرم به خاطر همین خیلی خوردن مخفیانه سختمه ...اما خوبیش اینه که اتاقمون سر کار یکی دیگه ازهمکارهام هم روزه نمی گیره ۲ تایی می خوریم..........البته بزارین راستشو بگم اگه ناراحتی معده هم نداشتم روزه نمی گرفتم..............این راستشه......................واسه خودم تعجب آوره ..من از ۴ دبستان روزه می گرفتم اما حالا اعتقاداتم به شدت سست شده................گناهش هم گردن کسانی که باعث و بانی این بی اعتقادی شدن........................