هاپو جون من
این اولین تجربه من بود.........
روز 3 شنبه سر کار یکی از دوستام به شوخی گفت سگ نمی خوای ؟؟؟؟؟؟
منم به شوخی زنگ زدم به نی نی و گفتم سگ نمی خوای؟؟؟؟
عکس مامان سگه ایمیل شده برام و نی نی هم گفت مادر و ببین دختر و بگیر....مامانش خوشگل نیست اما بریم بیاریمش چند روز باهاش بازی کنیم..................
اینطوری شد که منه وحشی بیزار از حیوانات سگ دار شدم.........منی که تو بچگی از ترس حتی یک جوجه رنگی نداشتم .....منی که وقتی سگ دوستامو می دیدم جیغ کشان فرار می کردم.....من....من سگ آوردم
یک سگ ماده...6 ساله...تری یر....قهوه ای
خانومی که سگو به ما داد از دوری سگش زار زار گریه می کرد و هاپو خوشگله هم از ناراحتی خانومه تمام راه تا خونه گریه کرد.....من به وضوح اشکهاشو می دیدم.........
یکمی خاله زنکیش کنیم.................
تو دنیای سگها هم حتی ماده ها از دست نر ها آرامش ندارن .....خدا ذلیلشون کنه
هاپو من چون صاحب قبلیش نمی تونست نگهش داره به خونه این دوست من اومده بود و از اونجایی که این خانوم خودش یک سگ نر داشت نمی تونست یک ماده رو هم نگه داره...
سگ نر مرتب دنبال سگ ماده می رفت باسنشو لیس می زد و آماده عملیات می شد.......بنده خدا از بس لیس زده بود اما به جایی نرسیده بود دیگه نمی تونست ثابت وایسته با فاصله چند متری از ماده بازم در حال تکون خوردن بود....خودتون می دونید چه تکون خوردنی دیگه.................
هاپو جون اومد پیش ما............وای که من شب اول همش دنبال دکمه غلط کردم می گشتم اما پیدا نمی کردم....
نی نی عاشقش بود......تمام فکرو ذکرش هاپو بود.....منم دوستش داشتم اما می ترسیدم....خونه خواهرم مهمون بودیم از ترس هاپو که پاهامو لیس نزنه یا اینکه از پاهام بالا نره دامن نپوشیدم
شب که برگشتیم هاپو رفت روی مبل خوابید و ما تو اتاق در رو بستیم چون من دوست نداشتم بیاد تو اتاقمون
اما همش میومد پشت در و در می زد.........نی نی رفت پیشش و خوابوندش.......البته قبل از خواب وسط خونه یک پی پی اساسی کرد و از خجالت ما در اومد.
فردا صبحش وقتی از اتاق اومدم چنان استقبالی ازم کرد که داشتم ضعف می کردم.......طفلکی اصلا هم پارس نمی کرد.........تمام روز آروم بود گاهی با نی نی بازی می کرد و گاهی خواب بود......اما خیلی آروم و دوست داشتنی............اما بازم تا شب 2 بار دیگه تو خونه و روی فرش من جیش کرد.....البته یکبار هم بیرون رفت و اونجا کارشو کرد...........
خیلی دوستش داشتم اما خسته بودم چون من اصلا نمی تونستم بشینم یا دراز بکشم تمام مدت با شلوار جین تو خونه بودم و چیزی نمی خوردم ....پشمهاش روی تمام مبلها ریخته بود
شنبه صبح در حالی که هاپو روی مبل خواب بود مارفتیم سر کار .....سرکار هرچقدر ساعت می گذشت دلم بیشتر واسش تنگ می شد....بالاخره 15 دقیقه زودتر اومدم بیرون و رفتم به سوی هاپو.....از استرس دلم تند تند می زد...از دم در خودمو آماده کردم چون می دونستم از سر و کولم بالا می ره.....در که باز شد دوید به سمتم بالا پایین می پرید خوشحالی می کرد با اینکه من بدم میومد اینقدر دستمو لیس زد و گاهی هم بالاتر می پرید و صورتمو لیس می زد...وای که قربونش برم.....واسش غذا آماده کردم...لوس شده بود فقط از توی دستم می خورد اینم جز کارهایی بود که هیچ وقت فکر نمی کردم....بردمش بیرون.
وقتی اومدیم خونه خیلی خوشحال بود مرتب خودشو می مالوند به من و زوزه تشکری می کشید می رفت پشتم روی مبل دوتا دستهاش رو می گذاشت روی شونه ام و خوشحالی می کرد ....خیلی بازه بود منکه ضعف کرده بودم .............اما بازم شب وقتی ما رفتیم تو اتاق خوابیدیم واسه لج بازی وسط خونه جیش کرد...........
صبح نی نی بردش بیرون و من رفتم سر کار .....تو تاکسی بودم که زنگ زد بیا خونه من هاپو رو آوردم خونه همش داره پارس می کنه و زوزه می کشه من برگشتم خونه تمام روز با غصه زیاد خونه بودم.............شرایط بدی بود خیلی دوستش داشتم اما خونه ام کثافت شده بود از یک طرف ریختن پشمهاش از یک طرف جیش کردنهاش و از همه بدتر من همش معذب بودم روی زمین نمی نشستم غذا نمی خوردم....غذا نمی پختم ...اینقدر دستمو از آرنج شسته بودم که پوست پوست شده بود.......دست تو یخچال نمی کردم چون احساس می کردم پشمها میره تو یخچال و این شد که عصری با بد اخلاقی نی نی و گریه های من هاپو رو پس دادیم..........
تو رفتارم با هاپو یاد اون موقعها افتادم که گاهی یک دوست پسر داشتم می دونستم به درد من نمی خوره اما دلم نمی خواست باهاش بهم بزنم و دنبال بهانه بودم که باهاش بمونم و بعد از به هم زدن چند روز افسرده می شدم ...الان اون حالو داشتم..........
مطمئنم که من دوباره یک روزی سگ میارم ......اما این بار توی یک خونه بزرگتر و حیاط دار
