اون روز خيلي چيزاي جديدي فهميدم اينايي كه مي نويسم چيزايي كه مامانش به همسر پدرم گفته بود
گفته بود منكه چت كردنهاي كيانو مي ديدم هي بهش مي گفتم كيان چه خبره؟؟ مواظب خودت باش .....كيان هم همش مي گفت چيز خاصي نيست ........كيان عكس دختر شما رو به من نشون داد ...دختر شما ابروهاش برداشته است اما دختر من اون سر دنيا من اجازه نمي دم ابروهاشو برداره...من خودم تا وقتي ازدواج نكردم ابروهامو برنداشته بودم.......دختر شما مهموني ميره اينا باهم تو مهموني آشنا شدن...پسرهاي من تو اونجا تا حالا پاشون به اين جور جاها نرسيده....پسر هاي من تا به حال لب به م ش ر و ب نزدن..........دختر شما عكس با آستين حلقه اي واسه پسر من فرستاده ما هيچ وقت همچين لباسهايي نمي پوشيم.......موهاش مش كرده است .......من هيچ وقت اجازه نمي دم دخترم موهاشو مش كن...........دختر شما خونه ما اومده....دختر شما ال...دختر شما بل............
خلاصه اينكه من فهميدم اين خانواده خيلي متعصب هستن و كيان هيچ شناختي از مامانش و خانواده اش نداشت نمي دونست كه ابرو برداشتن..موي مش كرده.......مهموني رفتن از نظر خانواده اش جرم حساب مي شه..........بگذريم حالا از اراجيفي كه محمد تحويلش داده بود اينا چيزايي بود كه وجود داشت و من بودم و از نظر اونا بد بود.......اصلا فكر نمي كردم اينطوري باشن..........حرص خوردم از اين كه مامانش نمي دونست پسرهاش تا دلت بخواد مي رن نايت كلاب و تا حد بيهوشي نوشيدني مي خورن ........دخترش كه اين همه آبش كشيد بوي فرند داره و تمام نيوزيلند را باهم فتح كردن اينا رو تو اين مدت دوستي مي دونستم و فكر نمي كردم اينطوري بشه....نمي دونستم اين مادر محترم اينقدر..............تازه يكي از چيزايي كه فهميدم اين بود كه تو اين خانواده ازدواج فقط بايد از طريق خواستگاري انجام مي شد و مني كه با كيان دوست شده بودم از نظر اونا يك دختر خ ر ا ب محسوب مي شدم.........مامانش مي گفت پسر بزرگم كه با يك دختر هندي ازدواج كرده ۶ سال طول كشيده تا ما رو راضي كرده و من اينقدر امتحانش كردم و ديدم چاره اي ندارم راضي شدم...........واسه اين پسرم ديگه بايد خودم زن بگيرم............كلي اراجيف...........و از همه بدتر محمد واسه خالي كردن عقده هايي كه از آني داشت اون حرفها رو زد و مامانه واسه اينكه دنبال دليل واسه تموم كردن اين رابطه مي گشت اون چرت و پرتها رو باور كرد و پر و بال داد...........واسه رسيدن به هدفش به من تهمت زد..............اون روز تا خود شب فقط جيغ زدم و گريه كردم ...كيان زنگ مي زد و گريه مي كرد اما من آروم نمي شدم هم كيانو از دست داده بودم هم كلي چرت و پرت شنيده بودم ............داشتم آتيش مي گرفتم..........كيان مثل يك بچه بود يك بچه خنگ و احمق اونم تازه فهميده بود اين چيزا واسه خانواده اش مهمه..........خيلي حرص خوردم...خيلي...........ديگه چت نمي كرديم .....تموم شد............يك ايميل به من زد و ازم عذرخواهي كرد به خاطر حرفهاي مامانش به خاطر خودش.........و گفت مامانم خيلي زحمت منو كشيده قسمم داده ديگه نيام سراغ تو من مديون زحمتهاي مامانم هستم ...........و اينكه مامانم سرطان روده داره و اين چند وقت حالش بدتر شده همه منو مقصر مي دونن.........منو ببخش.....................سرطان مامانش رو مي دونستم اما اينكه مامانش از اين روش استفاده كرده بود خيلي بدتر بود...........روزهاي خيلي بدي رو مي گذروندم............آرزوي مرگ مي كردم ....همه ناراحتيم به خاطر از دست دادن كيان نبود خيليش به خاطر تهمتهايي بود بهم زده بودن.............و از همه بدتر كه كيان نتونسته بود به مامانش ثابت كنه كه محمد دروغ گفته...........من عاشق بودم...........زندگي بي كيان بي معني بود..........ابروهام در اومده بود حال برداشتن نداشتم...شايد به خاطر حرفهاي مامانش شوك بدي بهم وارد شده بود..............به شدت لاغر شده بودم .......۴۸ كيلو........تمام مدت زير چشمم گود بود............اما هنوز بهم ايميل مي زديم..........تقريبا يك ماه گذشته بود........كيان سر كارش دچار مشكل شده بود چون تمركز نداشت و اشتنباه مي كرد و اشتباهات اون قابل برگشت نبود.........منم كه................................يكبار بعد از يك ماه تصميم گرفتم بهش زنگ بزنم ...............خونشونو گرفتم .....خواهرش برداشت .....قطع كردم و موبايلشو گرفتم..........جواب داد..خوشحال شده بود ........گفت كه خيلي حالش بد و روز به روز بدتر مي شه.........گفتم بيا درستش كنيم.......هر چقدر سعي كردم اميدوارش كنم فقط گريه مي كرد و مي گفت نمي شه..........لجم گرفت و قطع كردم.........اون روز بعد از اون تلفن با خودم فكر كردم چقدر آدم ضعيفيه...واسه چيزي كه مي خواد حاضر نيست زحمت بكشه.منو كه اينقدر دوست داشت ازم دفاع نكرد..........اين مرد نيست........يك بچه ننه است...............به خودم قول دادم ديگه هيچ وقت بهش زنگ نزنم..........البته اين فكر ها و تصميمات به همين سادگي كه مي گم نبودا من پوست انداختم و پير شدم اينقدر گريه كردم و غصه خوردم اما اون روز بعد از اون تماس تلفني احساس كردم اين آدم خيلي ضعيفه ......براي شروع فراموشي زنگ زدم به تاني و با هم رفتيم گلستان ...يك مانتو قرمز خريدم و بعدش شام رفتيم بيرون....اين يك ماهه از در خونه بيرون نرفته بود فقط تواتاقم گريه مي كردم و غذا هم نمي خوردم..........از فرداش زنگ زدم به شاگردهاي قبليم و دوباره واسشون كلاس گذاشتم........خيلي سخت بود همش تو ذهنم ميومد كه من حتي نتونستم واسه آخرين بار ببينمش و من آرزوي اينكه يك بار ديگه دستمو بگير واسه هميشه به دلم مي مونه..........صبحها كه بيدار مي شدم دلم سنگين بود و هر شب دعا مي كردم كه فردا صبح ديگه بيدارنشم..........اما هر روز صبح بيدار مي شدم و با سنگيني كارهامو شروع مي كردم..........از آخرين باري كه باهاش تلفني حرف زدم و تصميم گرفتم فراموشش كنم ديگه كامپيوترمو روشن نكردم تمام كامپيوترم پر بود از عكسها و ايميلهاش ...حالم از پشت كامپيوتر نشستن بهم مي خورد..........هد ستم انداختم سطل آشغال و تا وقتي كه كامپيوترمو فروختم ديگه هيچ وقت از تو خونه اينترنت نرفتم اتاقمو با اتاق برادرم عوض كردم.........تا ياد ساعتها چت كردن تو اتاقم نيفتم اما هر كاري مي كردم خوب نمي شدم..........رفتم پيش روانشناس .......هفته اي ۲ بار ..يك ساعت مشاوره داشتم........معرفيم كرد به دكتر روانپزشك.....يك مشت قرص اعصاب داد.......قرصها خيلي خوب بود ديگه شبها مي تونستم بخوابم و روزها هم هيچ چيز و هيچ كس واسم مهم نبود نه ناراحت مي شدم نه خوشحال.بي تفاوت بي تفاوت........شهريور اومد و رفت و مهر شد توي يك شركت خيلي خوب استخدام شدم ديگه مشغول بودم حالم كمي بهتر بود اما به هيچ وجه نمي تونستم به هيچ مردي فكر كنم......راحت بودم.آزاد......آزاد
يكسال بعد كه واسه گرفتن گواهي موقت فارغ التحصيلي رفتم ساختمان اداري دانشگاه ...تو اون شلوغ پلوغي يكهو محمد رو ديدم در يك لحظه چشم تو چشم شديم......تمام تنم يخ كرد ...احساس ضعف شديد كردم با تاني رفته بوديم .....از تو جمعيت اومدم بيرون رفتم تو راهرو محمد دنبالم اومد.....روي يك صندلي نشستم...اومد بالاي سرم ايستاد.........اشك تو چشمم جمع شده بود و داشتم خفه مي شدم.....گفت منو ببخش....گفتم آتيش زدي به زندگي من ..ببخشمت....؟؟؟ديگه داشتم هاي هاي گريه مي كردم..........تاني هم هول شده بود همين طور بد و بيراهي بود كه نثار محمد مي كرد........محمد هم صداش در نمي اومد فقط گوش مي كرد......يكمي كه آروم شدم شروع كرد به حرف زدن از خانواده متعصبشون گفت....از مادركيان و اينكه اگه منم اون حرفها رو نمي زدم مامان كيان نمي زاشت تو با كيان ازدواج كني .......همش مي گفت منو ببخش من مي دونم كار بدي كردم اما مامانش مي خواست كه من اين حرفها رو بهش بزنم.......مي گفت تا منو نبخشي من نمي رم........التماس مي كرد........فكر كنم مي ترسيد به حرف گربه سياه بارون بياد كه هر چند واقعا دلمو شكونده بود و هر نفريني مي كردمش حقش بود.......اون روز گذشت اما خيلي احساس سبكي بيشتري مي كردم ....فكر اينكه خودش فهميده چه كاري كرده واسم خوب بود........
آبان پارسال تو كشاكش نامزدي با ني ني جونم يك شب كه خونه سارا بودم موبايلم زنگ خورد شماره اشو نميشناختم ...جواب دادم...گفت من محمدم....گفتم نمي شناسم ....گفت محمد پسرعمه كيان..........دوباره تنم يخ كرد.....احساس ضعف كردم........گفتم واسه چي به من زنگ زدي؟؟؟گفت مي خواستم حالتو بپرسم و باهات حرف بزنم.........گفتم بي خود كردي كه به من زنگ زدي.....گفت مي خوام يك چيزي بهت بگم حرف مهمي دارم....گفتم واسه من مهم نيست ديگه زنگ نزن.گفت پشيمون مي شي خيلي مهمه من بايد باهات حرف بزنم.........ديگه واسم مهم نبود مرده و زنده كيان مهم نبود تازه حالم خوب شده بود مي خواستم با ني ني زندگي جديدي شروع كنم چرا بايد خرابش مي كردم............گفتم ديگه زنگ نزن و تلفن را قطع كردم.........سارا و آني همش مي گفتن بايد مي زاشتي حرفشو بزنه ببينيم چي مي خواست بگه.اما من مطمئنم كه كار درستي كردم...
فرداش اسمشو تو اينترنت سرچ كردم عضو تيم جراحي يكي از بيمارستانهاي نيوزيلند بود و كلي مقاله به نامش تو اينترنت بود...حتما بعدش جراحي خونده .........يادم رفت بگم كه همون موقعها اسمشو از تو مسنجرم پاك كردم و اينقدر از اينترنت استفاده نكردم تا ياهو اون آدرس ايميلمو لاك كرد و ديگه هيچ وقت هيچي ازش نداشتم تا ۲ سال پيش من همچنان قرص اعصاب مي خوردم اما ني ني جونم خيلي كمكم كرد و باعث شد ديگه قرص نخورم............
زمان مرهم همه دردهاست اما من محمد كيان و مادر كيانو نبخشيدم و هيچ وقت نمي تونم ببخشم مخصوصا مامانشو كه به خاطر رسيدن به هدف خودش سعي كرد منو خراب كنه..خدا بزرگه
الان يك دي وي دي تو كشو ميزم زير تمام وسايلم داره خاك مي خوره كه تمام ايميلهاي خودم و اون و تمام عكسهاش روي اون دي وي دي كپي شده.....قبل از نوشتن اين خاطره درش اوردم و نگاهش كردم هنوزم ظاهر كيان واسم خوب بود اما...هنوز عصباني هستم با ني ني مقايسه كردم هيچ وقت با هم عوضشون نمي كنم و همش حس حماقت داشتم احمق بودم كه از اون واسه خودم يك رويا ساختم
راستي :::::::::اين پست كامنتها رو جواب مي دم