انتظار

هميشه از صبر و انتظار بدم ميومده اما ۹۰٪ اوقات زندگيم مجبور شدم صبر كنم....اتفاقي كه تو پست قبليم منتظرش بود نيوفتاد و من همچنان بي صبر و كم طاقت دارم انتظار مي كشم........نمي دونم چرا زندگي من ايجوريه هميشه واسه هر چيزي كه خواستم اونقدر انتظار و سختي كشيدم تا جونم در اومده شايد به خاطر اينه كه من خيلي زود همه چي دلمو مي زنه اما با اين انتظار و سختي ديگه از چشمم نمي افته.........خدا خيلي بزرگه.........يك شعري هست كه دقيق يادم نيست مثل گر مي خواهيش دمي مجوي يا چيزي شبيه اين......شايدم بايد بي خيالش بشم تا اتفاق بيوفته.........نمي دونم....خدايا شكرت..............خدايا به هر چيزي كه دادي و ندادي و دادي و گرفتي شكرت...........اين دعا مو قبلا هم نوشتم يكي از بچه ها تو كامنتها بهم خنديده بود...من هميشه اينطوري خدا رو شكر مي كنم .....مي دونم هر كار خدا يك حكمتي داره.......اما من حكمت اينكه تو ۱۵ سالگي بي مادر بشم و هنوزم نمي دونم به خاطر همين مي گم دادي و گرفتي....شايد دارم به خدا يادآوري مي كنم ...نمي دونم...

۵ شنبه ني ني جونم به شدت سرما خورده بود اما من سالم بودم جمعه رفتم خونشون از اون روز منم سرما خوردم...اما اين سرماخوردگي مشكوك و از نظر خواهر بزرگ بنده كه نسبت به همه چي مشكوك اين يك نكته غير اخلاقي محسوب مي شه خلاصه اينكه تو خونه بايد طوري رفتار كنم كه اصلا سرما نخوردم حالم كاملا خوبه ......فكر كنيد تو سن ۳۰ سالگي بعد از ۵ سال دوستي...حالا كه نامزديم...من چه مشكلاتي دارم..... اي بابا

حفظ روابط خانوادگي واقعا كار مشكليه...من اصلا حس و حالشو ندارم...خوشبختانه  ني ني هم هيچ مدلي با روابط خانوادگي حال نمي كنه............

افطار خونه آني با تمام اعضاي خانواده جمع بوديم......سر ميز درست در زماني كه همه به شدت مشغول خوردن بودند خواهر زاده كوچيكم به سرفه افتاد بعدشم با اون زبون من در آوردي و مسخره اش گفت (البته ببخشيد من دختر بي ادبي نيستمااا) خواستم بالا بيارم گ و ز دادم......با سرفه اي كه كرده بود توجه همه بهش جلب شده بود حالا همه مي خواستن بدونند چي گفته....من و مامانش فقط فهميده بوديم چي گفته.....اما باباجان بنده كه به شدت به اين نوه كوچك علاقمند است پرسيد چي گفتي بابا جون و بازهم تكرار جمله مذكور و سرخ و سبز شدن منو مامان اين پسر بچه بي ادب و پشت سرش سرخ و سبز شدن پدربزرگ بي نوا 

 

همينجوري3

چقدر حال و احوال آدما مي تونه متفاوت باشه ....يك روز از صبح كه بيدار مي شم با استرس و نگرانيه اما يك ساعت بعدش با يك خبر كوچولو مي تونم تا سر حد مرگ شاد و سر حال باشم.........گاهي هم بي تفاوتي محض...........

امروز نمي دونم چطوريم ...كلا در انتظار.......اما نه مي خوام غر بزنم نه نق بزنم........

يكبار با ني ني طرفهاي پارك ملت دنبال جاي پارك مي گشتيم........جلو يكي از اين تابلوهاي حمل با جرثقيل  جا پارك پيدا كرديم و ني ني بي توجه به جيغهاي بي وقفه من همون جا پارك كرد و پياده شديم.....رفت و با زرنگي هر چه تمامتر قبض جريمه ماشين پشتي رو كه با فاصله ۲۰ متر از ما پارك كرده بود از پشت برف پاك كن برداشت و تا اومد به سمت ماشين خودمون بره يك آقاي محترم نتراشيده و نخراشيده ۲ برابر هيكل ني ني ورزشكار اومد جلو و گفت آقا اين مال منه ني ني هم خودشو زد به كوچه علي چپ و يك نگاه به پلاك ماشينه انداخت و گفت بله شما راست مي گين مثل اينكه من اشتباه كردم و جلو چشمهاي وق زده يارو قبض جريمه رو داد دستش و رفت به سمت ماشين خودمون حالا فكر كنيد كه ماشين ما اون موقع يك هاچ بك سفيد بود اما ماشين اون آقاهه پرايد صندوق دار مشكي .................

 فردا ممكنه يك اتفاق خوب بيفته........اگه بيفته نصف مشكلات ما حل مي شه........

كارمند نمونه

ماه رمضون شروع شده .......واسه كساني كه روزه نمي گيرن خيلي سخته...منم جز كساني هستم كه روزه نمي گيرم.....نه از روي تنبلي هااااااا...........يك ناراحتي معده ۱۰ ۱۵ ساله دارم كه نمي تونم روزه بگيرم ...................

استرسم به شدت بالاست و نگرانم.واسم دعا كنيد ...........مي دونم خدا خيلي بزرگه ............

من دارم تبديل به يك كارمند نمونه مي شم........قبلا از صبح كه مي اومدم اداره همش در حال دويدن بودن و كار كردن ..اما به خاطر تغيير و تحولات ايجاد شده ..تحت يك عنوان گنده ما بيكار شديم.....حالا ديگه واقعا يك كارمند نمونه شدم از صبح كه ميام اداره كارهاي شخصيمو انجام مي دم تازه وقت هم كم ميارم....نذر كردم....اول صبح قرآن مي خونم حدود ۲ ساعت طول مي كشه بعدشم دنبال خونه مي گردم.....تا زنگ بزنم و پيدا كنم ساعت كاري تموم مي شه.......حس و حال نوشتن ندارم...خيلي نگرانم............بازم يك غلطي كردم و توش موندم......گاهي وقتي يك كار اشتباه بكني پشت سرش بايد ادامه بدي...خدا كمكم كنه.....

آخر ماجراي عاشقي

اون روز خيلي چيزاي جديدي فهميدم اينايي كه مي نويسم چيزايي كه مامانش به همسر پدرم گفته بود

گفته بود منكه چت كردنهاي كيانو مي ديدم هي بهش مي گفتم كيان چه خبره؟؟ مواظب خودت باش .....كيان هم همش مي گفت چيز خاصي نيست ........كيان عكس دختر شما رو به من نشون داد ...دختر شما ابروهاش برداشته است اما دختر من اون سر دنيا من اجازه نمي دم ابروهاشو برداره...من خودم تا وقتي ازدواج نكردم ابروهامو برنداشته بودم.......دختر شما مهموني ميره اينا باهم تو مهموني آشنا شدن...پسرهاي من تو اونجا تا حالا پاشون به اين جور جاها نرسيده....پسر هاي من تا به حال لب به م ش ر و ب نزدن..........دختر شما عكس با آستين حلقه اي واسه پسر من فرستاده ما هيچ وقت همچين لباسهايي نمي پوشيم.......موهاش مش كرده است .......من هيچ وقت اجازه نمي دم دخترم موهاشو مش كن...........دختر شما خونه ما اومده....دختر شما ال...دختر شما بل............

خلاصه اينكه من فهميدم اين خانواده خيلي متعصب هستن و كيان هيچ شناختي از مامانش و خانواده اش نداشت نمي دونست كه ابرو برداشتن..موي مش كرده.......مهموني رفتن از نظر خانواده اش جرم حساب مي شه..........بگذريم حالا از اراجيفي كه محمد تحويلش داده بود اينا چيزايي بود كه وجود داشت و من بودم و از نظر اونا بد بود.......اصلا فكر نمي كردم اينطوري باشن..........حرص خوردم از اين كه مامانش نمي دونست پسرهاش تا دلت بخواد مي رن نايت كلاب و تا حد بيهوشي نوشيدني مي خورن ........دخترش كه اين همه آبش كشيد بوي فرند داره و تمام نيوزيلند را باهم فتح كردن اينا رو تو اين مدت دوستي مي دونستم و فكر نمي كردم اينطوري بشه....نمي دونستم اين مادر محترم اينقدر..............تازه يكي از چيزايي كه فهميدم اين بود كه تو اين خانواده ازدواج فقط بايد از طريق خواستگاري انجام مي شد و مني كه با كيان دوست شده بودم از نظر اونا يك دختر خ ر ا ب محسوب مي شدم.........مامانش مي گفت پسر بزرگم كه با يك دختر هندي ازدواج كرده ۶ سال طول كشيده تا ما رو راضي كرده و من اينقدر امتحانش كردم و ديدم چاره اي ندارم راضي شدم...........واسه اين پسرم ديگه بايد خودم زن بگيرم............كلي اراجيف...........و از همه بدتر محمد واسه خالي كردن عقده هايي كه از آني داشت اون حرفها رو زد و مامانه واسه اينكه دنبال دليل واسه تموم كردن اين رابطه مي گشت اون چرت و پرتها رو باور كرد و پر و بال داد...........واسه رسيدن به هدفش به من تهمت زد..............اون روز تا خود شب فقط جيغ زدم و گريه كردم ...كيان زنگ مي زد و گريه مي كرد اما من آروم نمي شدم هم كيانو از دست داده بودم هم كلي چرت و پرت شنيده بودم ............داشتم آتيش مي گرفتم..........كيان مثل يك بچه بود يك بچه خنگ و احمق اونم تازه فهميده بود اين چيزا واسه خانواده اش مهمه..........خيلي حرص خوردم...خيلي...........ديگه چت نمي كرديم .....تموم شد............يك ايميل به من زد و ازم عذرخواهي كرد به خاطر حرفهاي مامانش به خاطر خودش.........و گفت مامانم خيلي زحمت منو كشيده قسمم داده ديگه نيام سراغ تو من مديون زحمتهاي مامانم هستم ...........و اينكه مامانم سرطان روده داره و اين چند وقت حالش بدتر شده همه منو مقصر مي دونن.........منو ببخش.....................سرطان مامانش رو مي دونستم اما اينكه مامانش از اين روش استفاده كرده بود خيلي بدتر بود...........روزهاي خيلي بدي رو مي گذروندم............آرزوي مرگ مي كردم ....همه ناراحتيم به خاطر از دست دادن كيان نبود خيليش به خاطر تهمتهايي بود بهم زده بودن.............و از همه بدتر كه كيان نتونسته بود به مامانش ثابت كنه كه محمد دروغ گفته...........من عاشق بودم...........زندگي بي كيان بي معني بود..........ابروهام در اومده بود حال برداشتن نداشتم...شايد به خاطر حرفهاي مامانش شوك بدي بهم وارد شده بود..............به شدت لاغر شده بودم .......۴۸ كيلو........تمام مدت زير چشمم گود بود............اما هنوز بهم ايميل مي زديم..........تقريبا يك ماه گذشته بود........كيان سر كارش دچار مشكل شده بود چون تمركز نداشت و اشتنباه مي كرد و اشتباهات اون قابل برگشت نبود.........منم كه................................يكبار بعد از يك ماه تصميم گرفتم بهش زنگ بزنم ...............خونشونو گرفتم .....خواهرش برداشت .....قطع كردم و موبايلشو گرفتم..........جواب داد..خوشحال شده بود ........گفت كه خيلي حالش بد و روز به روز بدتر مي شه.........گفتم بيا درستش كنيم.......هر چقدر سعي كردم اميدوارش كنم فقط گريه مي كرد و مي گفت نمي شه..........لجم گرفت و قطع كردم.........اون روز بعد از اون تلفن با خودم فكر كردم چقدر آدم ضعيفيه...واسه چيزي كه مي خواد حاضر نيست زحمت بكشه.منو كه اينقدر دوست داشت ازم دفاع نكرد..........اين مرد نيست........يك بچه ننه است...............به خودم قول دادم  ديگه هيچ وقت بهش زنگ نزنم..........البته اين فكر ها و تصميمات به همين سادگي كه مي گم نبودا من پوست انداختم و پير شدم اينقدر گريه كردم و غصه خوردم اما اون روز بعد از اون تماس تلفني احساس كردم اين آدم خيلي ضعيفه ......براي شروع فراموشي زنگ زدم به تاني و با هم رفتيم گلستان ...يك مانتو قرمز خريدم و بعدش شام رفتيم بيرون....اين يك ماهه از در خونه بيرون نرفته بود فقط تواتاقم گريه مي كردم و غذا هم نمي خوردم..........از فرداش زنگ زدم به شاگردهاي قبليم و دوباره واسشون كلاس گذاشتم........خيلي سخت بود همش تو ذهنم ميومد كه من حتي نتونستم واسه آخرين بار ببينمش و من آرزوي اينكه يك بار ديگه دستمو بگير واسه هميشه به دلم مي مونه..........صبحها كه بيدار مي شدم دلم سنگين بود و هر شب دعا مي كردم كه فردا صبح ديگه بيدارنشم..........اما هر روز صبح بيدار مي شدم و با سنگيني كارهامو شروع مي كردم..........از آخرين باري كه باهاش تلفني حرف زدم و تصميم گرفتم فراموشش كنم ديگه كامپيوترمو روشن نكردم تمام كامپيوترم پر بود از عكسها و ايميلهاش ...حالم از پشت كامپيوتر نشستن بهم مي خورد..........هد ستم انداختم سطل آشغال و تا وقتي كه كامپيوترمو فروختم ديگه هيچ وقت از تو خونه اينترنت نرفتم اتاقمو با اتاق برادرم عوض كردم.........تا ياد ساعتها چت كردن تو اتاقم نيفتم اما هر كاري مي كردم خوب نمي شدم..........رفتم پيش روانشناس .......هفته اي ۲ بار ..يك ساعت مشاوره داشتم........معرفيم كرد به دكتر روانپزشك.....يك مشت قرص اعصاب داد.......قرصها خيلي خوب بود ديگه شبها مي تونستم بخوابم و روزها هم هيچ چيز و هيچ كس واسم مهم نبود نه ناراحت مي شدم نه خوشحال.بي تفاوت بي تفاوت........شهريور اومد و رفت و مهر شد توي يك شركت خيلي خوب استخدام شدم ديگه مشغول بودم حالم كمي بهتر بود اما به هيچ وجه نمي تونستم به هيچ مردي فكر كنم......راحت بودم.آزاد......آزاد

يكسال بعد كه واسه گرفتن گواهي موقت فارغ التحصيلي رفتم ساختمان اداري دانشگاه ...تو  اون شلوغ پلوغي يكهو محمد رو ديدم در يك لحظه چشم تو چشم شديم......تمام تنم يخ كرد ...احساس ضعف شديد كردم با تاني رفته بوديم .....از تو جمعيت اومدم بيرون رفتم تو راهرو محمد دنبالم اومد.....روي يك صندلي نشستم...اومد بالاي سرم ايستاد.........اشك تو چشمم جمع شده بود و داشتم خفه مي شدم.....گفت منو ببخش....گفتم آتيش زدي به زندگي من ..ببخشمت....؟؟؟ديگه داشتم هاي هاي گريه مي كردم..........تاني هم هول شده بود همين طور بد و بيراهي بود كه نثار محمد مي كرد........محمد هم صداش در نمي اومد فقط گوش مي كرد......يكمي كه آروم شدم شروع كرد به حرف زدن از خانواده متعصبشون گفت....از مادركيان و اينكه اگه منم اون حرفها رو نمي زدم مامان كيان نمي زاشت تو با كيان ازدواج كني .......همش مي گفت منو ببخش من مي دونم كار بدي كردم اما مامانش مي خواست كه من اين حرفها رو بهش بزنم.......مي گفت تا منو نبخشي من نمي رم........التماس مي كرد........فكر كنم مي ترسيد به حرف گربه سياه بارون بياد كه هر چند واقعا دلمو شكونده بود و هر نفريني مي كردمش حقش بود.......اون روز گذشت اما خيلي احساس سبكي بيشتري مي كردم ....فكر اينكه خودش فهميده چه كاري كرده واسم خوب بود........

آبان پارسال تو كشاكش نامزدي با ني ني جونم يك شب كه خونه سارا بودم موبايلم زنگ خورد شماره اشو نميشناختم ...جواب دادم...گفت من محمدم....گفتم نمي شناسم ....گفت محمد پسرعمه كيان..........دوباره تنم يخ كرد.....احساس ضعف كردم........گفتم واسه چي به من زنگ زدي؟؟؟گفت مي خواستم حالتو بپرسم و باهات حرف بزنم.........گفتم بي خود كردي كه به من زنگ زدي.....گفت مي خوام يك چيزي بهت بگم حرف مهمي دارم....گفتم واسه من مهم نيست ديگه زنگ نزن.گفت پشيمون مي شي خيلي مهمه من بايد باهات حرف بزنم.........ديگه واسم مهم نبود مرده و زنده كيان مهم نبود تازه حالم خوب شده بود مي خواستم با ني ني زندگي جديدي شروع كنم چرا بايد خرابش مي كردم............گفتم ديگه زنگ نزن و تلفن را قطع كردم.........سارا و آني همش مي گفتن بايد مي زاشتي حرفشو بزنه ببينيم چي مي خواست بگه.اما من مطمئنم كه كار درستي كردم...

فرداش اسمشو تو اينترنت سرچ كردم عضو تيم جراحي يكي از بيمارستانهاي نيوزيلند بود و كلي مقاله به نامش تو اينترنت بود...حتما بعدش جراحي خونده .........يادم رفت بگم كه همون موقعها اسمشو از تو مسنجرم پاك كردم و اينقدر از اينترنت استفاده نكردم تا ياهو اون آدرس ايميلمو لاك كرد و ديگه هيچ وقت هيچي ازش نداشتم تا ۲ سال پيش من همچنان قرص اعصاب  مي خوردم اما ني ني جونم خيلي كمكم كرد و باعث شد ديگه قرص نخورم............

زمان مرهم همه دردهاست اما من محمد كيان و مادر كيانو نبخشيدم و هيچ وقت نمي تونم ببخشم مخصوصا مامانشو كه به خاطر رسيدن به هدف خودش سعي كرد منو خراب كنه..خدا بزرگه

 الان يك دي وي دي تو كشو ميزم زير تمام وسايلم داره خاك مي خوره كه تمام ايميلهاي خودم و اون و تمام عكسهاش روي اون دي وي دي كپي شده.....قبل از نوشتن اين خاطره درش اوردم و نگاهش كردم هنوزم ظاهر كيان واسم خوب بود اما...هنوز عصباني هستم با ني ني مقايسه كردم هيچ وقت با هم عوضشون نمي كنم و همش حس حماقت داشتم احمق بودم كه از اون واسه خودم يك رويا ساختم

راستي :::::::::اين پست كامنتها رو جواب مي دم

ماجراي عاشقي من 6

همون موقعها بود كه تو يك شركت خصوصي كه توليد كننده توربينهاي آب سخت بودند كار پيدا كردم ..كار خوبي بود...اما اگه مي رفتم سر كار با اختلاف زماني كه داشتيم ديگه نمي تونستيم با هم حرف بزنيم...به كيان كه گفتم ..من من كنان گفت حالا دوست داري برو..اما؟؟؟..........امون از عاشقي كه آدم و از كارو زندگي مي اندازه............پيشرفت بيشتري كرده بوديم يك سايتي پيدا كرده بوديم كه با دانلود اون نرم افزار من مي تونستم به موبايلش پيغام بدم....نرم افزار شارژي بود و كيان شارژش مي كرد...اگر هم خودش كارم داشت ديگه زنگ مي زد........اينقدر از لحظه لحظه هم خبر داشتيم كه باور اين همه فاصله خيلي سخت بود.............منم كه ديگه به جز كلاسهاي ام سي اس اي كه خودم مي رفتم ديگه تقريبا كار نمي كردم از ساعت 7 صبح تا 2 بعد تا از ظهر ما كه مي شد 5 بعد از ظهر اونا تا 11 يا 12 شب تونا ما باهم چت مي كرديم...خانواده من كه به شدت شاكي بودن ...اينقدر اكانت مي خريدم كه تو اون شركت همه كاركنان منو مي شناختند اكانتهاي 50 ساعته تقريبا هفته اي يكبار بايد شارژ مي شد...........الان كه فكر مي كنم به اين همه حماقتم مي خندم..........

نزديكهاي عيد اون سال يك خواستگار پيدا شده بود...خانواده ام باهاش موافق بودن مخصوصا كه اين اينترنت بازي هاي من كلافه اشون كرده بود..........به كيان كه گفتم بغض كرده بود......گفت اون نقد من نسيه اما اگه تو هم منو دوست داري صبر كن تا شهريور ..من ميام.........اين حرفش خيلي خوشحالم كرده بود هيچ وقت اينقدر علنا در مورد ازدواج با هم حرف نزده بوديم اما اون روز ازم خواست كه بهش اطمينان كنم و صبر كنم تا شهريور........تحويل سال ...اون سال صبح بود فكر كنم 11 صبح.........اونا هم مثل ما واسه تحويل سال دور هم جمع شده بودند مخصوصا كه عروسي برادرشم بود...با يك دختر هندي كه اونم پزشك بود...باباشم به مناسبت سال نو و عروسي پسرش اونجا بود...اما من و كيان طبق معمول عادت هر روزمون پاي چت بوديم مخصوصا كه كيان مي گفت بيا موقع سال تحويل پيش هم باشيم تا سال ديگه تو اينجا پيش من باشي........خيلي رويا داشتيم از رفتن من و باهم بودن......خيلي مطمئن حرف مي زد.......برنامه ريزي مي كرد كه با هم مي ريم ورزش.....خونمو عوض مي كنم...اما خواهرم بايد با ما باشه.....يك عروسي تو ايران مي گيريم......اينجا هم واسه دوستام يك مهموني مي گيريم...........از دوستاش مي گفت.....از دانشگاه....از اينكه من اونجا بايد فوق بخونم..........روياهايي بود.............بابام كارمند شركت نفت بود و واسه من كار جور كرد تو شركت نفت..........روزي كه مي رفتم مصاحبه خدا خدا مي كردم كه قبولم نكنند......اما قبولم كردند به جاي خوشحالي ..داشتم از غصه دق مي كردم هم مي دونستم موقعيت كاري عاليه هست و هر كس دوست داره اونجا كار كنه هم اين دل عاشق بي عقلو چي كار مي كردم .....مي دونستم كه نمي تونم با بابام مخالفت كنم....بهش مي گفتم چرا نمي رم؟؟چون يك پسري قراره كه بياد تا با هم ازدواج كنيم؟خيلي احمقانه بود...خودمم مي دونستم...اما قدرت عشق از عقل بيشتر........از تو خيابون زنگ زدم به كيان خيلي محكم گفت فكرشو از سرت بيرون كن و زودتر بيا خونه حرف بزنيم.....كيان مي گفت چه فايده اي داره تو كه قراره بياي اينجا ...چند ماه كار كردنت فايده اي نداره تازه ديگه هم نمي تونيم حرف بزنيم ...شهريور هم من بيام نمي تونيم بريم بيرون...فقط دردسر مي شه.........اين يكي از فرصتهاي بزرگ كاري بود كه من مفت از دست دادم....بماند كه با چه مكافاتي از پس بابام براومدم....هنوز كه هنوزه گاهي غر مي زنه حتي با اينكه به لطف خدا من الان كار خوبي دارم اما بابا بازم ياد اون جريان مي افته آتيش مي گيره.................كيان شروع كرده بود به مامانش گفتن .....مامانش قرار بود ارديبهشت بياد ايران ....گفت مي رم مي بينمش........اينا چيزايي بود كه كيان به من مي گفت.....اما من از اصل جريان بي خبربودم........عكس عروسي برادرشو واسم فرستاده بود...........خواهر تو نيوزيلند يك لباس بلند با يك كت آستين بلند و كاملا پوشيده....ابروهاشو برنداشته بود ..بدون آرايش..........فكر كردم بزرگ شده اونجاست عادت نداره صدمن به خودش بماله.......

مامانش اومد ايران.......كيان هر روز از من مي پرسيد مامانم زنگ زد خونتون؟؟؟2 هفته گذشت اما از مامانش خبري نشد..........ازش كه سوال كردم گفت..مامانم مي گه من تازه اومدم ايران اون بايد بياد ديدن من......خيلي اين حرفش واسم عجيب بود.....خيلي......لجم گرفته بود...........گفتم من نمي رم....اون بايد بياد خونه ما......از اون روز بحث ما همش همين بود كه من بايد برم ديدن مامانش يا اون بايد بياد....اما من سر حرف خودم بودم اون بايد مي اومد............روزهاي بدي بود پر از دلهره و اضطراب هم واسه من هم واسه اون ...هر روز در حال گفتگو با برادر و پدر و مادرش بود ....منم بي خبر ..مي دونستم در گيره اما چراشو نمي دونستم.....يادم رفت بگم باباي كيان قبل از اينكه بياد ايران كيانو مجبور كرد تا ماشينشو عوض كنه و اونم هرچي پول جمع كرده بود داد و پدرشم كمكش كرد و يك ماشين توپ خريد.........بهش گفتم داري اين كارو مي كني بعد مي خواي بياي ايران پول داري ؟؟...مي گفت بابم گفته بهت مي دم................اما اوضاع خراب بود..كيان همش در استرس بود...ايميلهايي كهمي زد مثل قبل نبود به شدت غصه داشت .........عروسي داييم بود و من تصميم نداشتم برم..به كيان كه گفتم ...گفت يعني وقتي من اومدم ما نامزدي بگيريم..خاله وداييت نمي آن؟؟؟........اينو نوشتم كه بفهميد كه ما تا كجاها پيش رفته بوديم ........فرداي اون روز صبح مثل هميشه آن لاين شدم تا با هم حرف بزنيم.............مثل هميشه كه وقتي يك كار مهم داري و همه چي بهم مي ريزه اون روز ويس وصل نمي شد و ما نمي تونستيم صداي همو بشنويم .....فهميدم خيلي ناراحته......زنگ زد.................داشت گريه مي كرد.....نفسم داشت بند مي اومد.............گفت عزيزم محمد رفته پيش مامانم و همه چي و گفته...گفته تو اومد خونمون ..گفته تو سيگار مي كشي..........گفته ما تو مهموني با هم آشنا شديم.........تازه خيلي چيزاي دروغ ديگه هم گفته.گفته تو اهل نوشيدني هستي ...گفته تو دختر بدي هستي ..گفته تو معتادي.....و منو گول زدي............گفته چون مي خواي از ايران بري منو خر كردي...........و خيلي چرت و پرتهاي ديگه..........گفتم تو چي كاركردي ؟؟؟؟؟؟گفت...من گفتم دروغه تو دختر خوبي هستي و حرفهاش دروغه اما مامانم باور نمي كنه و هاي هاي گريه مي كرد و التماس مي كرد برو مامانم ببينتت تا بفهمه حرفهاي محمد دروغ بوده......نمي تونستم برم پيش مامانش ..غرورم اجازه نمي داد........گريه كنان جريانو واسه خانوم پدرم تعريف كردم...گفت صبر كن من به مادرش زنگ مي زنم.............فراموش نمي كنم بدترين روز زندگيم بود رفت تو اتاق تلفن زد و منو از اتاق بيرون كرد منم در حالي كه گريه مي كردم از شدت اضطراب دور خونه راه مي رفتم..........هيچ وقت عذاب اون روز يادم نمي ره شنيدن اون تهمتها اينقدر سنگين بود كه شايد بيشتر ناراحتي به خاطر اون بود تا كيان.........

ماجراي عاشقي من 5

نوشتن اين داستان واسم قشنگ نيست اما هميشه مي خواستم اينا رو بنويسم..........

از لندن زنگ زد چون پرواز مستقيم به كانادا نداشت........شب بعد از رفتنش بود .....من رفته بود يك لحظه كارت اينترنت بخرم ..وقتي برگشتم آني گفت زنگ زده........خوشحال شدم از اينكه زنگ زده و ناراحت شدم از اينكه نتونستم باهاش حرف بزنم ...اما ناراحتيم زياد طول نكشيد چون كمتر از ۱ ساعت بعد  دوباره زنگ زد گفت: واي نمي دوني چقدر حالم بد....انگار يك چيزي جا گذاشتم.......دلم سنگين شده..........حوصله ندارم برم استراليا مي خوام برم زودتر خونه تا بتونم بيشتر باهات حرف بزنم.

خيلي تعجب كرده بودم...همش فكر مي كردم وقتي هواپيماش از رو زمين بلند شه منم مي شم يكي از خاطرات خوب تعطيلات فارغ التحصيلي..........۲ روز بعد دوباره از استراليا زنگ زد اينبار حالش بهتر بود پيش دوستاش بود و بهش خوش مي گذشت اما خوشحالتر بود از اينكه روز بعد پرواز داشت به نيوزيلند قرار شد رسيد بهم ايمل بزنه و بگه كه كي آنلاين مي شه تا بتونيم با هم چت كنيم ...تفاوت ساعت ما با اونجا ۱۱ ساعت بود و اونا ۱۱ ساعت جلوتر بودند .......اولين باري كه آن لاين شد و ما هم چت كرديم يك سري حرفهاي روزمره زديم ..اما خيلي سخت بود چون نه من حرفي واسه گفتن داشتم نه اون شب ما بود و صبح اونا...قرار بود شب با دوستاش بره نايت كلاب (البته بگم نايت كلاب اونجا به گفته خودش فقط جايي بود واسه نوشيدن و رقصيدن و با نايت كلابهاي دبي متفاوت بود)حس و حال هر دو مون فرق مي كرد منكه همش فكر مي كردم دارم وقت تلف مي كنم اين بابا دو روز ديگه يادش نيست كي اومد ايران حالا من از خوابم زدم دارم باهاش چت مي كنم .....موقع خداحافظي گفت تو كه خوابي من بهت ايميل  و وقتي من خوابم تو به من ايميل بزن.....بر خلاف چت كردنمون كه حرفي نداشتيم يك ايميل كاملا رومانتيك فرستاد ...خيلي تعجب كرده بودم.......همون اوايل كه چت مي كرديم يكبار كه طبق قرارمون آن لاين بوديم ۲ تا از دوستام خونمون بودن و من حس چت كردن نداشتم ترجيح مي دادم برم با دوستام حرفهاي خاله زنكي بزنم تا با يك آدم اون سر دنيا چت كنم......  اونم مي خواست با دوستاش بره بيرون يك جوراييي احساس مي كردم مي خواد زودتر بره و داره منو مي پيچونه.....شيده دوستم كه خونمون بود چت كردن ما رو مي ديد....گفت به تو هم مي گن دختر ؟؟؟بابا پسر از اون سر دنيا به خاطر تو آن لاين شده بعد تو موقع خداحافظي زورت مياد ۲ تا اسمايل بوس بفرستي اون مي گه باي تو هم مي گي باي و شروع كرد جاي من چت كردن .....بعد از باي من تايپ كرد عزيزم مواظب خودت باش برگشتي خونه ايميل بزن..بعد از اين جمله بلافاصله اون اسمايل بوس فرستاد....شيده گفت : بيا ياد بگير..يارو منتظره..بسه  كه تو يخي .....شيده يكبار كيانو ديده بود و اونم مثل من عاشق تحصيلات بود وقتي از تحصيلات خودش و خانواده اش واسه شيده گفتم ...گفت : دختر تو احمقي اگه اينو از دست بدي باهاش گرم باش يا واقعا عاشقته كه دوباره برمي گرده ايران  و عاليه يا اينكه ديگه هيچ وقت نمي بينيش.....از كيان خوشم ميومد خيلي زياد....يه جورايي دوستشم داشتم ..اما به نظرم احمقانه بود كه به خودم اجازه بدم كه بهش فكر كنم چون قانونا ارتباط ما بايد قطع مي شد يا در حد يك دوست معمولي مكاتبه اي باقي مي موند...اما............اما..............

هر دختري تو ذهنش يك مرد ايده آل داره و كيان از نظر ظاهر ايده آل من بود خودش و خانواده اش همه پزشك بود....وضع مالي خيلي خوب......خارج از كشور زندگي مي كرد.........قدش بلند بود...اندامش ورزيده..........مهربون بود..............از رفتارهاش لذت مي بردم......خلاصه اينكه كيان روياي واقعي من بود....رويا

اين ايميل زدنها ادامه داشت وقتي من خواب بودم اون ميل مي زد وقتي اون خواب بود من مي زدم....با ۱۱ ساعت تفاوت زماني ..خيلي سخت بود هماهنگ كردن زمان واسه چت كردن....من كامپيوتر درس مي دادم خصوصي و عمومي و اون تو بيمارستان كار مي كرد ........روز اون من خواب بودم و روز من اون خواب بود اما ياد گرفتيم.....صبح ساعت ۷ صبح من بيدار مي شدم تا ۹ شاگرد نداشتم و اون تازه اومده بود خونه..........با هم چت مي كرديم...گاهي هم من شب تا دير وقت بيدار مي موندم تا صبح اون از خواب بيدار شه......سرويس اينترنتش تمام مدت آن لاين بود و مسنجرش باز بود چراغشو فقط واسه من روشن مي ذاشت.....چشماشو كه باز مي كرد لپ تاپشو روشن مي كرد .....منم مي دونستم.........منم ساعتهاشو ياد گرفته بودم ..............ديگه كمتر با دوستهاش مي رفت بيرون يا اينكه دير قرار مي زاشت تا ما با هم چت كنيم و من برم سر كار بعد اون بره .......يادم رفت بگم چت كردنمون ويس چت بود و صداي همو مي شنيديم .......اون وب كم داشت و گاهي من مي ديدمش ...اما من نه گوشيم دوربين داشت نه وب كم مثل الان همه گير شده بود....كيان بيچاره آرزو داشت يك عكس جديد از من ببينه........چت كردنا بيشتر و بيشتر مي شد..........دو دل بود .......وقتش بود كه واسه تخصص اقدام كنه .مي گفت اگه اقدام كنم 2 سال بدون مرخصي بايد درس بخونم اما من مي خوام شهريور سال آينده بيام ايران.....بهش مي گفتم درخواست بده اما ته دلم چيز ديگه اي بود........هنوز جملاتش تو گوشمه مي گفت: بايد واسه سرجري اپلاي كنم.....اين جمله خيلي تو ذهنم واضحه...........................

طولاني شد...تا فردا

 

ماجراي عاشقي من 4

روز مهموني خيلي اصرار داشت كه من زود برم اما با اون جمعيتي كه ما مي خواستيم بريم مگه مي شد زود رفت.....طرفهاي ساعت ۸ بود كه بچه ها جمع شدن خونه ما و رفتيم.......تو پرانتز چند تا مطلب بگم : اول اينكه تو آدمهاي دور و برم همه اهل نوشيدني بودن به جز من و حتي خود كيان هم هميشه نوشيدني مي خورد اونم شديد تو اين مدت هر جا بود خورده بود اما من مثل هميشه كه اهلش نبودم نخورده بودم......اون شب  تو مهموني مادر محمد كه عمه كيان بود و تعداد زيادي از دختر دايي پسر دايي دختر عمه و عمو و......هر نوع فاميلي كه دلت بخواد حضور داشتن و نكته اي كه جلب توجه مي كرد اين بود كه اكثرا با لباسهاي پوشيده مثلا دامن بلند و گشاد و بلوز آستين بلند و روسري بودن البته چند تايي شونم با بلوز شلوار بودن اما كلا پوشيده و اين وسط ما با تاپ و شلوار برمودا و ......خيلي عجيب بوديم...خلاصه اينكه كيان اومد بچه ها رو دعوت كرد بريم تو اتاق واسه نوشيدني ...منم باهاشون رفتم تو اتاق اما مثل هميشه نخوردم........يك مدتي كه گذشت بچه ها كه عادت به اين مهموني ها نداشتن خسته و كسل شدن و گفتن بريم ....كيان از من خواست كه بمونم ........بچه ها رفتن و من موندم......كيان تمام شب از كنار من جنب نخورد اگر هم كسي صداش مي كرد دست منو مي گرفت و با خودش مي برد.....حتي آخر مهموني دوستهاش و فاميلهاش حلقه زده بودن دورش ...كيان دست منو محكم گرفته بود و تكون نمي خورد.........شب آژانس گرفت تا فاصله اينكه آژانس بياد و به محمد گفت مي رم برسونمش....محمد اعتراض كرد كه بابا مهموني توست و مهمونها هنوز هستن...كيان گفت: زود برمي گردم.........تو راهرو ايستاده بوديم تا آژانس بياد ..محمد اومد پيشمون و شروع كرد راجع به آني حرف زدن و چون آني تحويلش نمي گرفت داشت چرت و پرت مي گفت..الان دقيق يادم نيست چي گفت اما مهم اين بود كه كيان احساس كرد كه چرت وپرتهاي محمد داره منو ناراحت مي كنه از محمد خواست كه ديگه حرف نزنه يا اينكه برگرده تو خونه محمد هم عصباني شده بود كه حالا به خاطرش غيرتي هم مي شي........آژانس اومد و ما رفتيم...............................................اون كار كيان خيلي واسم جالب بود كه به خاطر من به محمد كه به قول خودش بهترين دوستشم بود پريده بود..........روز بعدش با كيان رفتيم تا واسه خواهر و برادرش سوغاتي بخره.....چند روز آخر خيلي زود گذشت مخصوصا كه مجبور بود واسه خداحافظي پيش بعضي از اعضاي فاميل هم بره اما همش غر مي زد و از اينكه نمي تونه زمان باقي مونده رو با من باشه شكايت كنه ...يادمه پروازش ساعت ۷ بعدازظهر بود من اون روز صبح واسش يك تو گردني فروهر نقره و يك كتاب حافظ خريدم تا خريد كردم و برگشتم خونه ساعت ۳ بعد از ظهر بود زنگ زد و ناراحت بود كه من دارم امروز مي رم و تو تا الان رفتي دنبال كارهاي خودت زودتر بيا يك سر ببينمت ........رفتم خونشون....محمد و ۲تا پسر عموهاشم اونجا بودن از قبلش قرار بود من باهاش تا فرودگاه برم خيلي سخت تونسته بود باباشو بپيچونه كه فرودگاه نياد....۲رفتم خونشون بازم نشستيم رو بالكن چاي خورديم و حرف زديم تو يك فرصتي كه رفته بود تو آشپزخونه رفتم و هديه امو بهش دادم خيلي خوشحال شده بود مخصوصا كه اونو تو يك كيسه با پارچه ترمه انداخته بودم و به كيسه از عط خودم زده بودم داشت ضعف مي كرد ............. تا آژانس گرفتيم منو كيان باهم و اون ۳ تا هم با هم .....تمام راه فرودگاه دست منو محكم گرفته بود و حالش خوب نبود......بگم منم ازش خوشم اومده بود و دلم نمي خواست بره اما اون خيلي بي تاب تر بود......من از اول آشنايي فقط بهش بعنوان يك سرگرمي نگاه مي كردم و مي دونستم وقتي بره همه چي تموم مي شه پس نبايد زياد جدي بگيرم..خودشم حتما اينا رو مي دونست اما نمي دونم چرا اينقدر جدي گرفته بود........مدتي كه تو فرودگاه بوديم كلافه و عصباني بود مخصوصا احساس مي كردم دلش مي خواست كه ما تنها بوديم .......قبل از اينكه بره سالن ترانزيت واسم آژانس گرفت كه تو برو خونه ..من برم تو چطوري مي خواي برگردي ..محمد گفت من مي رسونمش اما به محمد اطمينان نداشت آژانس گرفت وقتي اومدم سوار شم همونجا بغلم كرد ...تو ماشين كه نشستم چشمهاش پر از اشك بود........وقتي رسيدم خونه ساعت ۹ شده بود با خودم فكر كردم تو الان خيلي دور شده.........از نظر من اون شب ديگه همه چي تموم شده بود و از روز بعد ديگه آدمي با نام كيان تو زندگي من وجود نداشت.....اما قرار نبود تموم شه چون از لندن زنگ زد

 

ماجراي عاشقي من 3

برگشتم تا تند تند ادامه بدم.........

اولين باري كه رفتم خونشون قرار شد ساعت ۱۱ صبح بياد دنبالم ....منم صبح بيدار شدم تا حاضر شم...رفتم دوش بگيرم ...لوله ها همون روز صبح تركيده بود و آب قطع بود...با هر بدبختي بود حاضر شدم اومد دنبالم و رفتيم خونشون .......................................خيلي واسم عجيب بود ... تا حالا خونه دوست پسرام تنهايي نرفته بودم..........خودشم دستپاچه بود ...چايي آورد..........يكمي حرف زديم ...........از دانشگاهش گفت.....از مامانش.........واسه ظهر نهار گرفت...بعد از نهار واسم پيانو زد....گل مريم...الهه ناز.........چندتا موزيكي كه واسه خودش خاطره داشت.......منم گوش مي كردم ولذت مي بردم...........سر بعضي آهنگها كه واسش خاطره داشت اشك تو چشمهاش جمع مي شد............خيلي احساساتي بود........و من (ساده)از ايينكه دوست پسرم به اين خوبي پيانو مي زنه و اينقدر با احساسه لذت مي بردم.......پسر عمه اش ...محمد(هموني كه اون شب مهموني با آني مي رقصيد ) اومد خونشون ..قليون درست كرديم و ۳ تايي روي بالكن قليون كشيديم .......طرفهاي ساعت ۶ بود كه منو رسوند خونمون...........فرداش قرار شد بعد از افطار باهم بريم بيرون........مثل سيل بارون مي باريد اومد دنبالم بعد از ساعتها موندن تو ترافيك رسيديم ........از قبل قرار بود من خيلي كوتاه با كيان برم بيرون و بعدش با آني و سار و ..............خودمون يك برنامه تفريح بزاريم ...تا رسيديم كافي شاپ آني زنگ زد كه كجايي ۳۰ دقيقه ديگه فلان جا باش با بچه ها قرار داريم......بازم مدل قرار عوض شد و به جاي اينكه من برم پيش اونا ...بچه ها همه اومدن پيش ما......خوش كذشت گفتيم و خنديديم.....قرار بعدي دوباره روز بعد باز هم دسته جمعي به اضافه محمد (پسر عمه كيان ) رفتيم....پاتوق خودمون واسه قليون...........و من صبح روز بعدش واسه دومين بار رفتم خونشون.......بازم مثل دفعه قبل ساعت ۱۱ اومد دنبالم.....رفتيم خونه ..چاي خورديم حرف زديم ...پيش هم نشسته بوديم و اون داشت روش گرفتن نبض را بهم ياد مي داد و مچ دست من تو دستش بود كه يكهو صداي توقف آسانسور تو طبقه شنيديم و كيان گفت بابامه..........منم در حد سكته بودم ....دويدم تو اتاق و پشت در ايستادم...كيان هم هاج و واج منو نگاه مي كرد كه اين چرا در ميره ......باباش اومد تو.......سلام كرد و رفت تو آشپزخونه حالا من پشت در اتاق نفسم از ترس داره بند مياد.........كيان اومد تو اتاق و گفت بابام واسم نهار گرفته آورده الان ميره ...بيا بيرون سلام كن و بشين...منم كه مثل مرده سفيد شده بودم گفتم نميام.......كيان از اتاق رفت بيرون و من همچنان پشت در ايستاده بودم......نمي دونم كيان كجا بود كه يك لحظه ديدم در اتاق كه لاش باز بود داره باز مي شه و مانتو و كيفم كه رو تخت كيان بود از لاي در ديده مي شد.......واي خداي من فقط يك در چوبي بين منو باباش فاصله بود.....تو دلم گفتم عجب غلطي كردم كاش مثل آدم سلام كرده بودم ..الان پشت در منو ببينه كه خيلي بدتر در همين موقع صداي كيان اومد كه گفت بابا من مهمون دارم دوستم تو اتاقه و پشت سرش صداي كفش باباش كه از اتاق دور شد.....باباش رفت .منم پشت سر باباش لباس پوشيدم كه منو ببر خونمون .حالا اون هي مي گه چرا اينطوري مي كني...ديدي كه تا فهميد من مهمون دارم رفت..........اون روز منو رسوند خونه...تا حالم خوب شد

قرار بود آخر مهر بره اما پروازشو ۲ هفته عقب انداخت .....كيان عاشق شده بود و چون نمي تونست دل بكنه پروارشو عقب انداخته بود ....مي خواست چند هفته آخر تعطيلاتشو بره استراليا ..اما كنسل كرد و موند ايران و زمان برگشت چند روز فرصت داشت تا بره استراليا و به دوستاش سر بزنه.........نگفتم كه تو اين مدت محمد مرتب سعي مي كرد تا از طريق من يه جوري با آني دوست بشه...و آني هم اصلا از محمد خوشش نمي اومد و مسخره اش مي كرد......زمان تند تند مي گذشت و ما روز به روز بيشتر مي خواستيم كه با هم باشيم......بيرون رفتنهامون ادامه داشت اما ديگه خونشون نرفتم شوك دفعه قبل خيلي منو ترسونده بود....يك دفعه با كيان و محمد و پسرخاله اش رفتيم رستوران سنتي پارك جمشيديه .........خيلي اون شب خوش گذشت خيلي عالي بود.......۴ يا ۵ روز مونده به برگشتش...خونه محمد مهموني گرفت......من.آني.سارا.مريم.و يكي ديگه از دوستهاي سارا همه با هم رفتيم مهمونيش.....شب مهموني مريم كه گريمور بود اومد خونه ما و منو آرايش كرد من يك شلوار جين سرمه اي پوشيدم با يك تاپ سرمه اي قرمز... .........................................

بي ربط: فيلم هميشه پاي يك زن در ميان است و رفتم ...خوشم اومد...جالب بود و ارزش ديدين داشت اولش لجم گرفته بود كه اين چه فيلميه همش بر عليه زنها ..اما بعدش معلوم مي شه اينا همش جبهه گيري مردونه است چون چاره ديگه اي ندارن...مخصوصا من از اين جمله خوشم اومد كه زنها مثل آهن ربا هستند وقتي واسه يكي شون مشكلي پيش بياد همه به هم جذب مي شن اما آقايون برعكسند موقع ناراحتي از هم دورند و موقع خوشي باهم.....راست مي گفت ما كه اينطوري هستيم به محض اينكه يكمون مشكلي داشته باشه همه از كار و زندگي مي افتن تا مشكل اون حل شه.......