بیچاره

اومدم ...ای حالم کمی بهتر....این خصلت آدمهاست دیگه...زمان و فراموشی...

من ارشد مجازی شهید بهشتی شرکت کرده بودم و امتحانش مجزا از امتحان سازمان سنجش بود و 2 هفته بعد از امتحان نتیجه اعلام شد....اعلام کردند هیچ کس قبول نشد اما با منت فراوان دو گروه را بعنوان قبول اعلام می کنیم یک گروه پزوهش محور و یک گروه آموزش محور و به هیچ کس هم پایان نامه نمی دیم............و این با توجه به هزینه 8500000 هشتصدوپنجاه هزار تومان هزینه ثبت نام بود و از اول حرفی از ندادن پایان نامه نبود............به هر حال من قبول نشدم و حلا یک نوع وسواس گرفتم از ترس اینکه اگه یکبار دیگه شرکت کنم و فبول نشم دلشوره می گیرم و نمی خوام شرکت کنم .....اما کرم ارشد افتاده به جونم و مجبورم شرکت کنم....فعلا تو برزخم


از هرچی که بگذریم ذکر خیر خانواده همسر از همه چیز خوشتر است...............

دیشب خواهر همسر گرامی اثاث کشی داشتن و ما برای خودی نشان دادن رفتیم به همراه مادر گرامی همسر.................اما جدا که مادر شوهر هر کاریش کنی مادرشوهره........(تازه مال من از اونایی که خیلی خوبه و کاری به کار ما نداره)...........هر چیزی دختر و پسر عزیزش دست می زند....آه از نهادش بر میومد وای قربونت برم تو دست نزن بزار کارگرها می برند کمرت درد می گیره اما دیغ از اینکه یکبار همچین حرفی به عروس نازنینش بزنه...البته بچه نشین عروس نازنین هم واسه اینکه مادر شوهر گرامی مجبور نشه به زور مهربونی کنه دست به هیچی نمی زد.............فقط یکبار که با پام یک جعبه رو هل دادم همسر محترم اومد و اونو بلند کرد تا جایی که من می گم بزار منم دیدم سنگینه یکطرفشو گرفتم که بازهم صدار ناله های سوزناک مادرشوهر بلند شد وای پسرم بزار زمین تو چرا برداشتم........و احتمالا تو دلش می گفت بزار این دختره گیس بریده برش داره..........فکر کنید منم اون جعبه رو گرفته بود اما هیچی به من نگفت..............

شب که اومدیم خونه به نی نی گفتم ...خندید و گفت نه اینطوری نیست....اما چی می تونست بگه...........بی خیال اسمش روشه...مادر شوهر

خیلی تو فکرم که واسه عید خونمو خوشگل کنم.........همش ویر خرید لوازم خونه گرفتم...و برعکس همیشه دیگه ویر خرید لباس ندارم.....................

):

گاهی یک احساس بدی داری اما نمی تونی بگی....دلت می خواد جیغ بکشی نمی تونی.......احساس می کنی داری خفه می شی...اما حتی خفه هم نمی شی......................................

حالم خیلی بده و خیلی داغونم......تمام اعضای بدنم سر شده.....اما بازم می خندم سعی می کنم که معقول باشم...نباید احساس واقعیمو نشون بدم........تف

بچه ننه نیستم اما حالم خیلی گرفته است........آره ....قبول نشدم با همه زحمتی که کشیدم قبول نشدم..............یک هفته آخر........اصلا نخوابیدم..........نه اینکه درس خونده باشم نه من شبها درس نمی خونم ....از زور استرس خوابم نمی برد اگر هم خوابیدم فقط کابوس دیدم که صد رحمت به بیداری..........مثل دیوونه ها شده بودم......۲ روز آخر عصر ها تو خونه به جای درس خوندن از استرس گریه می کردم................آره یک دیوونه واقعی بودم............

حالا که نتیجه اش اومد قبول نشدم..........یه چیزی ته دلم سنگینی می کنه..........بیشتر دلم واسه استرس بی خودی که داشتم می سوزه من سر کنکور لیسانس اینطوری نبودی خیلی راحت بودم.........

الان ...........نمی دونم که بازم می خوام شرکت کنم یا نه..........از فکر اینکه دوباره استرس بگیرم و قبول نشم ..دیوونه می شم....اما ...اما کرمش بدجوری افتاده تو تنم..........احساس می کنم آدم عاطل و باطلی هستم حتما باید بخونمش اون کوفتی رو..........

و نکته بسیار وحشتناکش اینه که منو همکارم با هم خوندیم اما اون قبول شد و من نشدم..........این بیشتر واسم کشنده است........بهش خسودی نمی کنم ......اما دلم می خواست منم قبول می شدم........تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم ......خیلی واسم سخته.........دلم می خواد گریه کنم..............اما نمی تونم..........