ماجراي عاشقي من 2

ديروز كه داشتم مي نوشتم فكر نمي كردم واسه كسي جالب باشه اما مثل اينكه جالب بود

توي دوران دانشجويي هم از اين بوي فرندهاي چند روزه يا چند هفته اي بازم پيدا كردم اما كلا آدم خوش شانسي نبودم ...چند بارم با دوستام تو اينترنت چت كرديم رفتيم سر قرار ...چشمتون روز بد نبينه يكي از يكي افتضاح تر........كلا از اينترنت خاطره خوبي ندارم .....فكر كنم سال دوم با يكي از بچه هاي معدن دانشگاهآشنا شدم اين آدم..خيلي عجيب بود ... اما نقش مهمي در تجربيات كامپيوتري من داشت خيلي چيزا بهم ياد داد سر نخ دورههاي آموزشي كامپيوتر و كار كردن  ازش يادگرفتم بعد از دانشگاه كه رفتم سر كار اون دورهها خيلي بهم كمك كرد و كلا باعث پيشرفت كاري من شد.....آدم مفيدي بود البته بگم اين دوستي تا يك سال بعد از پايان دانشگاه هم ادامه داشت (اسمش نويد بود) نويد بيشتر يك دوست بود يك دوست معمولي ..واسه من اينطوري بود اما فكر مي كنم واسه اون يكمي بيشتر بود....شايد بعدا در موردش نوشتم.................................................................................

بهار ۸۲ پروژ فارغ التحصيلي داشتم با يكي از دوستام تمام اون ترم به خاطر پروژه كلاس دلفي رفتم و ۲۰ واحدم داشتم ....۵ كيلو لاغر شدم تا اينكه اواسط مرداد بالاخره پروژه كذايي تموم شد و من بدون اينكه حتي يك واحد بيفتم فارغ التحصيل شدم ....خيلي خوشحال بودم ..........گه گداري نويد و مي ديدم يا تلفني با هم حرف مي زديم ....منو آني يك جفت دوست صميمي داشتيم كه همش با هم بيرون مي رفتيم مي گم يك جفت چون سارا و ساره دوقلو بودن ...ساره بعد از ۴ سال از كانادا اومده بود و اين هم بهانه اي بود واسه دور هم جمع شدن ما اون تابستون يكي از بهترين تابستانهاي زندگيم بود هيچ كدوم سر كار نمي رفتيم ......از صبح با هم مفرح بوديم ...صبحها..استخر ..نهار بيرون بعدش خونه يكي مون عصر هم يا مركز خريد...كافي شاپ وقليون  و خيلي وقتها دور همي و مهموني......آخر خوش گذروني بوديم اون تابستون اينقدر مهموني رفتم كه فكر نمي كنم ديگه تا آخر عمرم اينقدر مهموني برم...يكبارش رفتيم مهموني يك نفري كه باهاش تو يك مهموني آشنا شده بوديم ...از در كه تو رفتيم همه جا دود غليظ.....رقص نور وحشتناك و موزيك بيش از حد بلند اونقدر كه دست همو گرفته بوديم كه تو اون جمعيت گم نشيم ...نه همديگه رو مي ديديم نه صداي همو مي شنيديم ...كمي كه گذشت ..تازه فهميديم به به اينا همه تو فضان فقط ما رو زمينيم ....سريع جمع كرديم رفتيم تا به انحراف كشيده نشديم .....اين وسطها دوست دختر خاله ام مارو مهموني دعوت كرد..مهموني برادرش بود ....من..آني..سارا و آزي رفتيم مهموني...........در حال رقصيدن يك پسري اومد جلو آني تا با هاش برقصه سلام كرد و گفت من محمد هستم و پسر بغلي شو نشون داد و گفت اينم پسر عمه امه اسمش كيانه نيوزيلند زندگي مي كنه و دكتره....رقصيديم .........تو دلم گفتم نيوزيلند كيلو چند؟؟؟؟...معلوم نيست كجاي نقشه است؟؟؟يارو مي خواسته بره خارج نمي دونسته كجا بره؟؟؟؟

كيان تمام اون شبو دنبال  من راه مي رفت هر طرف كه من بودم سبز مي شد...كيان يك پسر سبزه موهاي كمي بلند مشكي...قد ۱۹۰ (من ۱۶۰ هستم) و اندام متناسب اما صورتش خوشگل نبود خيلي معمولي حتي معمولي رو به زشت...آني هم مرتب مسخر ه اش مي كرد و مي خنديد.....و به من مي گفت اين كيه به تو گير داده؟؟؟..........كيان نمي تونست خوب فارسي صحبت كنه از ۱۳ سالگي نيوزيلند زندگي كرده بود و از اون موقع تا اون زمان ديگه ايران نيومده بود....پزشك عمومي بود و براي تعطيلات فارغ التحصيلي تا شروع كارش تو بيمارستان اومده بود ايران.....اينها رو سر شام كه پيشم نشسته بود تعريف مي كرد منم مرتب تو دلم مي گفتم آره جون عمه ات.......تو جملاتي كه مي گفت نصف فارسي بود و نصف انگليسي..لجم گرفته بود ..فكر مي كردم ادا در مياره......آخر مهموني گفت من تا اواخر مهر ايران هستم و مي خوام موزه هاي تهران و جاهاي ديدني شو ببينم اگه امكانش هست باهات تماس بگيرم با من بياي؟؟؟.......گفتم كه من عاشق تحصيلات بودم و اونم پزشك بود گفتم باشه................دوستي ما شروع شد...........اولين بار كه قرار گذاشتيم يكي از اون دفعاتي بود كه قرار بود دخترونه بريم چاي و قليون ...اما كيان خواهش كرد كه با ما بياد گفت من فقط يك ماه ايرانم خواهش مي كنم بيشتر با هم باشيم...قرار عوض شد و بچه ها متاهلي اومدن ...همه چيزاي ايران واسش جالب بود ...اينكه دختر پسرها با هم معاشرت مي كردن......اينكه مهموني مي رفتن.....كافي شاپ رفتن ...همه چيز ...با اينكه با ديد منفي و خصوصا مسخره بازيهاي آني باهاش دوست شدم ..اما داشت ازش خوشم ميومد....چند تا نكته جالب داشت......هر چيزي كه مي گفتي حتي اگه به شوخي بود باور مي كرد...... هر چيزي رو كه به تعارف مي گفتي مي پذيرفت........ديوانه وار ايران رو دوست داشت...تعصبي طرفدار پرسپوليس بود.......به خدا اعتقاد قوي داشت........با اينكه اومده بود ايران تفريح اما صبحها با پدرش مي رفت بيمارستان تا از وضع پزشكي ايران خبر دار بشه...( پدرش هم پزشك متخصص اورولوژي ).......... اون روز يك شلوار جين با تي شرت قرمز سرمه اي و كفش كتوني قرمز جيغ پوشيده بود....بازم سوژه خنده آني بود...........ساره برگشت كانادا و ۴تايي هاي دخترونه ما هم كمتر شد اما ارتباط من با كيان روز به روز بيشتر مي شد و بيرون رفتنها هم ادامه داشت تا اينكه تو مهر ماه ...ماه رمضون شروع شد ديگه نمي تونستيم راحت بيرون بريم چون اگه صبح مي رفتيم ظهر گرسنه و تشنه مي شديم ..عصر هم مي خواستيم بريم بيرون زود هوا تاريك مي شد نمي دونستيم چي كار كنيم......كيان پيشنهاد داد كه بيا خونه ما .... بهم برخورد گفتم نه نميام ..چند دفعه ديگه هم رفتيم بيرون اما اون ماشين نداشت آژانس مي گرفت ميومد دنبال من دوباره موقع برگشت بايد در به در آژانس مي شديم....از همه بدتر اون سال از لج ما همش بارون ميومد.........خلاصه اينكه با صلاحديد دوستان : كه بابا جون اين پسره خارجيه و بي جنبه نيست و امل نباش  قرار شد بريم خونشون اينم بگم كه كيان يك خواهر كوچكتر از خودش داشت كه نيوزيلند دانشجوي داروسازي بود و يك برادر كه اونم تو نيوزيلند دانشجوي تخصص جراحي بود مامانش هم گاهي ايران بود گاهي نيوزيلند البته بيشتر اونجا بود و در اون زمان هم ايران نبود...........

بقييه اش بعدا ...طولاني شد

ماجراي عاشقي من 1

حس نوشتن نداشتم اما اومدم........

مي خوام درباره خاطرات عشق عاشقيم يا جوانيم بنويسم.........

اولين باري كه بايك پسر دوست شدم سوم دبيرستان بودم كه نسبت به دوستاي دور و بر خيلي دير بود تو راه كلاس نقاشي يك پسري و چند وقت مي ديدم ...ازش شماره گرفتم اولين بار بود كه با يك پسر تلفني حرف مي زدم...يك حس نو و ناشناخته بود...همون روز جواب كنكور اومده بود و اونم پزشكي نجف آباد اصفهان قبول شده بود...منم كه عاشق تحصيلات ئاشتم از خوشي مي مردم كه هورا دوست پسر دكتر پيدا كردم ...رفت اصفهان ثبت نام كرد و برگشت ...فكر كنم اوايل مهر بود يك روز دا انگيز پاييزي اومد دم مدرسه دنبالم ..اون موقعها كه نمي شد باهم تو خيابون راه بريم من با يكي از دوستهام جلو مي رفتم اونم پشت سرم مي اومد.....تا اينكه سوار تاكسي شديم

اون: سلام خوبي؟؟

من : اره خوبم تو خوبي؟؟

اون: مرسي

رسيديم دم در خونه ما و تمام صحبت ما همين بود....و اين اخرين باري بود كه ديدمش ..رفت اصفهان و ما خونمونو عوض كرديم و تموم شد.

دفعه بعدي كه با يك پسر دوست شدم يك پسر اهوازي بود ۱۰ سال از خودم بزرگتر و فوق ليسانس مهندسي شيمي گرايش گاز...گچساران كار مي كرد و بازم با هم فقط يكبار بيرون رفتيم چند بار تلفني تا اهواز حرف زديم و تموم.....

نكته دوستيهام همه عشقي بود كه به تحصيلات داشتم كه دوست پسرم دكتر باشه...فوق داشته باشه....فكر مي كردم با درس خوندن آدما با شعور يا آدم حسابي مي شن

پشت كنكور كه بودم با يك پسر ديگه دوست شدم (تو يك عروسي) اين يكي فوق مكانيك بودم و اون زمان سرباز بود اين بار پيشرفت چشم گيري حاصل شد و ما ۲ بار با هم بيرون رفتيم و يك ماه تلفني صحبت كرديم

سال دوم دانشگاه هم با يكي ديگه دوست شدم..نوشتن ماجراي اين آدم جالبه....تو عروسي دختر يكي از دوستان خانوادگي با هم آشنا شديم دورا دور همدگه رو مي شناختيم اما اون شب ول كن نبود هر جا مي رفتم جلوم سبز مي شد.....حتما تجربه كردين كه چه حس خوبيه كه ببينيد يكي كه شما هم ازش خوشتون مياد و در ضمن خواهر عروس به وضع فجيعي در كفشه ...تمام هوش و حواسش پيش شماست..من كه تو عروسي داشتم از خوشي ذوق مرگ مي شدم....اما اون شب بيشتر از اين جلو نرفت....تا چهار شنبه سوري همون سال كه باز اين دوست خانوادگي يك مهموني خانوادگي گرفت كه علي(اسمش علي بود) هم به همراه خانواده محترم حضور داشتن بازم مثل عروسي هوش حواسش پيش من بود البته بگم علي ۵ سال از من بزرگتر بود فوق ليسانس مكانيك بود و استاد دانشگاه ساوه..منم كه گفتم در كف اسم و رسم تحصيلات......استاد دانشگاه..به به......بازم اتفاقي نيوفتاد تا ارديبهشت كه با تور همگي رفتيم نمك آبرود.....خيلي خوش گذشت و بالاخره من و علي با هم دوست شديم.....اولين بار با هم رفتيم يك كافي شاپ ....روزي يكي ۲ بار خيلي مختصر تلفني حرف مي زديم تا اينكه روز عصر زنگ زد كه بيام دنبالت شام بريم بيرون......منم حاضر شدم ..اومد دنبالم و گفت بريم دوستمم برداريم ۳ تايي بريم بيرون ..منم گفتم باشه .....رسيديم دم در خونه دوستش پياده شد رفت تو و بعد چند دقيقه دوستش اومد دم در كه من هنوز حاضر نيستم و علي هم خسته است چند لحظه بياييد تو يك چايي بخوريم بعد بريم.....منم احمق.....رفتيم تو ...كسي خونشون نبود رفتيم تو اتاق دوستش و نشستيم ....پسره به بهانه برم فلان فيلمو از همسايمون بگيرم ما رو تنها گذاشت و ما تنها شديم.....اولين بار بود با يك پسر اونم از نوع دوست پسر تنها شده بودم نمي دونستم چه خبره و مي تونه چه خبرا باشه...علي هي نزديك شد و به بهانه هاي مختلف سعي مي كرد منو ببوسه و ۲ يا ۳ بار تونست گونه امو ببوسه ..اما تلاش مي كرد واسه بيشترش كه موفق نشد ..الان كه فكر مي كنم اون زمان اونقدر بچه بودم كه نمي فهميدم چه خبره اونم فهميده بود من خرم...پسره بيشعور.....نمي فهميدم ...دوستمو برداريم...رفتن تو خونه..تنها گذاشتن ما...همه معني ديگه اي داره......خلاصه مدت تنهايي ما يك حالت مبارزه دوستانه به پايان رسيد دوستش اومد و شام رفتيم بيرون....از فرداش هر چي زنگ زدم ديگه تلفنشو جواب نداد و خودشم زنگ نزد...منه احمقم فكر مي كردم اينكه منو خيلي دوست داشت چرا ديگه جواب نمي ده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون زمان آرزوم بود كه يكبار ديگه بتونم باهاش حرف بزنم و بپرسم چرا ديگه بهم زنگ نزده؟؟؟؟؟يادش كه مي افتم از حماقت خودم و از بي شرفي اون لجم مي گيره......ما كه خانوادگي آشنا شده بوديم ...خير سرش استاد دانشگاه بود......چطوري روش شد.........تو اين مدت چند بار خانوادگي مهموني رفتيم اما ديگه هيچ وقت نديدمش ..مادر و پدرش بودن اما خودش نبود ...تا ۲ سال پيش يعني ۸ سال بعد از اون جريان ...موبايلم زنگ زد......شمارشو هنوز تو گوشيم داشتم پس اسمشو نوشت باورم نمي شد اما زنگ زده بود........جواب دادم.....حال و احوال كرد و گفت ۴ ساله كه سوئد زندگي مي كنه اومد مسافرت و خيلي دلش مي خوا منو ببينه ..خيلي حرفها داره كه بزنه....و گفت اون زماني كه من با تو دوست بودم زمان بدي بود و من خيلي شيطون بودم...مي خوام باهات حرف بزنم ..چيزاي مهمي دارم بهت بگم....من با ني ني دوست بودم.....گفتم من الان نمي تونم باهات بيام بيرون چون دوست پسرم ناراحت مي شه ......پرسيد مي خواي باهاش ازدواج كني؟؟گفتم آره....تشكر كرد و قطع كرد.....عصر همون روز دوباره زنگ زد.....گفت بهم زنگ زدي؟....من زنگ نزده بودم اما گوشيم تو كيفم بود و خودش شماره اونو گرفته بود و علي هم خوشحال شده بود سريع زنگ زده بود..........دلم خنك شداز زنگ زدنش و از اينكه فهميده بود اشتباه كرده

نمي خواستم اينا رو بنويسم اينا همه مقدمه بود واسه ماجراي اصلي كه مي خوام تعريف كنم

ديگه بسه تو پست بعدي مي گم

 

همينجوري2

صبح بيدار شدم برم سر كار رفتم مانتومو از رو بند رخت برداشتم تند تند اتو كنم ديدم مانتوم ۳شاخه ۳شاخه خاكيه هي فكر كردم خداي من چطوري شده ؟؟؟۳شاخه ۳شاخه......يكهو فهميدم جاي پاي كبوتر هاست...هورا...هورا خدايا شكرت كه نشستن رو مانتوم اما كار ديگه نكردن ...زنده باد پرنده هاي آدم حسابي ...وگرنه فكر كنيد شنبه صبح مي خواي بري سر كار اونم با مانتو تميز با چي مواجه مي شي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلم خيلي واسه رضا زاده سوخته؟؟؟خيلي تپلي و مهربون بود....من خيلي دوستش داشتم حيف شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به نظر شما از چاقي دليت شد يا.....................................

كلا با كسي زياد رو در بايستي ندارم اما اين مادرشوهر گرامي تنها عنصر رودربايستي دار منه كه اونم من همش جلوش .................رفتم خونشون سر شام ...پشت ميز شام در حالي كه من وسط نشستم يك طرف ني ني و طرف ديگه خواهر ني ني نشسته من مثل اين ختر احمقها مي فهمم آدامس تو دهنم و بدتر اينكه دستمال كاغدي دور و برها نيست ...حالا چي كاركنم.....هيچي ...آدامسو تمام زمان شام در مشت گره كرده نگه داشتم بعد از فراغت از شام يادم مياد كه هنوز آدامس تو مشتمه.....يكم دسشتمو باز مي كنم تا ميزان چسبندگي رو بچسبم...اما خداي من وضع خيلي خرابه..چي كاركنم ...مي تونم از دست دومم كمك بگيرم.....چند لحظه بعد .....در حالي كه سعي مي كردم دست دومم و از دست اولم در بيارم با كش اومدن آدامس از اين سر به اون سر مواجه شدم ....خدايا حالا چي كار كنم.....هيچي...تمام مدت با دستهايي كه تو هم مشت شده بود نشستم تا سريال تموم شد و خواهر ني ني از جاش تكون خورد ....بگذريم كه با چه بدبختي تو دستشويي پاك شد

ديشب رفتيم رستوران چيني....به نام چين چاي در محل سابق سارا.......جاتون خالي...از روي تبليغي كه تو خونمون انداخته بودن ني ني كه اصلا اهل رستوران چيني نيست گير داد بريم......قيمتها هم كاملا نرمال بود ديگه گرونترين غذا...۱۰۰۰۰تومان...رفتيم رستوران....به غير از ما فقط ۴ تا خانواده چيني تو رستوران بود...محيطش خيلي شيك و گارسونها مودب.....منو غدا رو آوردن با يك عالمه غذاي عجيب غريب...ما همش دنبال اون منو غذاي تو تبليغش مي گشتيم كه با ذائقه ابراني جور بود اما حتي يك دونه اش تو منو نبود....اما نشسته بوديم و ديگه راه فرار نبود ....ني ني برنج با سبزيجات و ميگو سفارش داد و من مرغ سرخ شده شيرين با سبزيجات ....يك عدد سوپ و اگ رول.........سوپ و اگ رولش خوب بود اما ..واي غذاش ...........ميگوي نيم پز به همراه هويج خام و برنج تخم مرغي و اون يكي ...تكه هاي مرغ لزج به همراه گوجه نيم پز...فلفل دلمه خام و پياز نيم پز........قيافه مرغه داشت حالمو بهم مي زد....احساس مي كردم حلزونو از تو صدفش كشدن بيرون و الان جلو منه.....البته بي انصافي نكنم مزه تكه هاي مرغ با صرف نظر از قيافه اش خوب بود.....اما اون ميگو نيم پز با برنج قابل خوردن نبود......خلاصه با پرداخت مبلغ ۳۴۰۰۰ تومان و با حالت تهوع خارج شديم ......ديگه هيچ وقت رستوران چيني نمي رم قول ميدم

بدون عنوان

حس آپ كردنم نمي اومد.......

ديدين آدم يكهو ويرش مي افته گير ميده به يك كاري همش اون كارو انجام ميده ...اين حكايت منه چند ماه پيش وير وبلاگ خوني و نويسي داشتم حالا وير ۳۶۰ ، اوركاتو ، تگد.........عين بچه ۱۵ ساله ها شدم نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اين گرماي هوا كلافه ام كرده.......هر روز از اداره ميام خونه تند تند دوش ميگيرم حاضر مي شم ني ني مياد دنبالم تو ظل گرما ميريم بيرون هي اون ميگه كجا بريم هي من مي گم كجا بريم بعدشم هردو كلافه و خسته ميريم خونه و مثل جنازه ها مي خوابيم........خيلي مزخرفه........

نمي دونم چرا اين دوران شيرين نامزدي ما تمومي نداره ....ديگه فكر مي كنم ما هيچ وقت هيچ وقت عروسي نمي كنيم...................................

چند روز پيش رفتيم سينما.....فيلم ده رقمي..............واي نمي دونيد چقدر آشغال بود......به شعور آدم توهين مي كرد.............نيم ساعت اولش كه گذشت ديديم گرما ي خيابون بهتر از اين فيلمه اومديم بيرون......................توصيه مي كنم اگه شما هم مثل ما يك روز به پيسي خوردين اين فيلمو نرين...

گاهي فكر مي كنم چي شد كه من يكهو اينقدر بزرگ شدم ؟؟؟؟......منكه آمادگيشو نداشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۵شنبه يك مهموني توپ دعوت بودم ...صبحش مي خواستم برم آرايشگاه و موهامو درست كنم اما اداره لطف بزرگي كرد و ما را به يك سمينار تاكيد مي كنم سمينار اجباري دعوت كرد....تا حالا سمينار اجباري رفتين.....نمي دونيد چه حالي ميده مجبور بشيد ۵ شنبه صبح زود از خواب بيدار شين از كار و زندگيتون بزنيد و به يك مشت اراجيف گوش كنيد كه اصلا به هيچ چيز و هيچ كسي ربطي نداره.........تو راه خونه همش خدا خدا مي كردم كه برق داشته باشيم تا بتونم دوش بگيرم و موهامو درست كنم ...........رسيدم خونه .....واي خداي من ما برق داريم تو چقدر مهربوني ......رفتم لباسامو برداشتم برم حموم ديدم از تو حموم صدا مياد يك  مردي نتراشيده و نخراشيده تو حمومه؟؟؟؟؟؟؟؟؟تازه داره اعلام مي كنه....خانوم تا ۲۴ ساعت آب نريزين.............(اومده بود وان درست كنه).............چند وقت تو ادره بحث روان شناسي گل انداخته بود يكي از همكارام گفت يك جايي خونده كه هميشه وقتي مي خوايين دعا كنيد بايد كامل دعا كنيد و گر نه قضيه اون مرده مي شه كه دعا مي كرد خدايا اينقدر بهم پول بده كه نتونم بشمرمشون ....چند وقت بعد كارمند بانك مي شه..................حالا تمام اين حرفها اومده بود توذهنم كه تقصير خودمه نصفه دعا كردم گفتم برق نره ...واسه آب دعا نكردم........

زن ايراني يك پست نوشته بود به نام دلخوشي خيلي با اين پستش حال كردم هر وقت كلافه و بي حوصله مي شم ياد كلمه كيف مي كنم مي افتم كه مي شه با هر چيز ساده اي كيف كرد................اما چرا من نمي تونم به همين سادگي كيف كنم؟؟؟؟؟؟؟آخه تو ظل آفتاب مجبور باشي تو خيابونا بچرخي كيف كردن داره؟؟؟؟؟؟؟؟

بالاخره هفته گذشته با پارتي تونستيم بالابر شيشه جلو ماشينو درست كنيم فكر كنيد تو اين گرما از روزي كه ما ماشينو تحويل گرفته بوديم نمي تونستيم شيشه رو باز كنيم..........درست كه شد ني ني مي گفت حس اون گوسفند رو دارم كه دلش مي خواست جلو وانت بشينه.................

ديگه بسه از پست طولاني خوشم نمياد