محل کار من 5

وای که بستن در اون کیس شد یکی از بدترین اتفاقات محل کار من........فردا صبحش وقتی رسیدم از قیافه رئیس  فهمیدم یک خبراییه..........با عصبانیت تو اتق راه می رفت ...منو نگاه نمی کرد و پاهاشو می کوبید زمین...........گفتم چی شده بازم ؟؟؟چرا بد اخلاقی؟؟؟......با این حرف من انگار که یک بمب ترکید........شروع کرد داد کشیدن.....که ای داد ای هوار تو می خوای آبروی منو ببری....تو می خوای منو اینجا پیش همه ضایع کنی ......منم هاج و واج که چه اتفاقی افتاده.........تو جیغ و هموارش فهمیدم که اون کیسی که من دیروز از روی ثواب درشو بستم کباب شده......من چک نکرده بودم کابل CD-Rom وصل نبوده و منم همون طوری درشو بسته بودم اما من از روی بی دقتی این کارو کرده بودم و هیچ قصد و غرضی در کار نبوده اما این آقای رئیس می گفت تو مخصوصا واسه اینکه منو ضایع کنی این کارو کردی و نمی دونید چه قشقرقی را انداخته بود مطمئن بود که من از روی بدجنسی این کارو کردم هرچقدر قسم و آیه که بابا من از روی بی دقتی اینطوری بستم باورش نشد که نشد..........همش فکر می کرد که من که تو این مدت بهش OK  ندادم حالا هم اینکارو کردم که اذیتش کنم............نمی تونست حتی یک لحظه فکر کنه که اینکار از روی عمد نباشه.......اون روز بعد از ظهر که یکمی اخلاق بهتر شده بود منو صدا کرد و گفت بالاخره جوابت چی شد؟؟؟؟؟......منم مثل هر دفعه که این سوال رو می پرسید مستاصل می شدم که چی بگم......بازم سعی کردم که بپیچونمش و با حرفهای دو پهلو نه YES بدم نه دکش کنم......اما خیلی سخت بود و خودشم دیگه فهمیده بود .........چند روزی بود که گیر داده بود بیا با هم بریم سینما..........منم هر روز به یک بهانه ای نمی رفتم........اما ول کن نبود ......یک روز اومد گفت من فردا قراره برم قزوین ماموریت سعی می کنم زود برگردم با هم بریم سینما این دفعه دیگه نه نیار...........این دفعه دیگه چاره ای نداشتم ...فقط تو دلم خدا خدا می کردم که کارش زود تموم نشه و دیر بیاد...........فردا شد .....منم از سر صبح با استرس اومدم سر کار یکبار هم زنگ زد و قرار بعد از ظهر رو یاد آوری کرد.....اما من طرفهای ساعت 2 بود که دیگه از شدت استرس و نگرانی سر درد شدیدی گرفته بودم .......به برادرش که زنگ زد شنیدم که داره بر می گرده تهران.......دیگه داشتم از ناراحتی می مردم حاضر نبودم به هیچ طریقی برم باهاش سینما .....یکهو تصمیم گرفتم که سردردمو بهانه قرار بدم و مرخصی بگیرم برم خونه ...اون که بیاد ببینه من زودتر به خاطر مریضی مرخصی گرفتم رفتم دیگه حرفی نمی مونه(البته این فکر بچه گانه ای بود اما تنها راهی بود که اون روزها به ذهنم می رسید).........رفتم خونه وقتی رسیدم خونه احساس امنیت می کردم و حالم خوب شده بود.........تا رسید اداره زنگ زد که چی شد و کجایی........منم با صدای خواب آلو گفتم حالم خوب نیست و مریض شدم..............فرداش رفتم شرکت بازم بد اخلاق بود بازم منو نگاه نمی کرد و پاشو می کوبید راه می رفلت.......دیگه نسبت به این رفتارش آلرزی گرفته بودم ......و استرس می گرفتم .........از اون روز رفتارش خیلی عوض شده بود کمتر با من حرف می زد .......و همش ازم ایراد می گرفت.......یک روز اومد 3 تا هارد داد بهم گفت این 3تا رو 1 و 2 و 3 روی Aو BوC ببند.......من در 3 تا کیس رو باز کردم و 3 تا هارد رو بستم وقتی تموم شد صداش کردم ...اومد نگاه کرد گفت اشتباه بستی ..حواست کجاس باید اینطوری ببندی 1 و 2 و 3 روی Bو  C و A ...منم باز کردم دوباره بستم وترتیبی رو که گفته یادداشت کردم.......وقتی کارم تموم شد صداش کردم دوباره اومد نگاه کرد.......بازم که اشتباه کردی.....جا به جا بستی ....چند وقته فراموشکار شدی...اصلا فکر کنم حافظه ات ضعیف شده...چند وقت پیشم یک کار دیگه ای رو اشتباه کردی نگفتم بهت....مطمئن بودم درست بستم و اون می خواد اذیتم کنه ...یک مدتی بود مرتب بهم تلقین می کرد که حافظه ات ضعیف شده .....دفعات پیش شک می کردم که من یک کاری رو اشتباه کردم اما اینبار مطمئن بودم که کارمو درست انجام دادم و اون فقط واسه آزار من داره این کارو می کنه می خواد اعتماد به نفس منو بگیری......بهش گفتم درست بستم اگه فکر می کنی اشتباهه خودت درستش کن و اومدم از اتاق بیرون.......چند روز بعدش یک روز متوجه شدم که هیچ کارتریجی از یک پرینتر خاص تو کمد نیست در صورتی که ما همیشه زود زود سفارش می دادیم که به مشکل نخوریم و من مطمئن بودم که چند روز قبل که چک کردیم داشتیم و زیاد هم داشتیم اما حالا نبود.......بازم شروع کرد که حافظه ات ضعیف شده.......شاید مشکلی پیدا کردی این دفعه چندم دارم می گم برو دکتر..........منم کم کم داشت دیگه باورم می شد که واقعا مشکلی پیدا کردم......الان که فکر می کنم می بینم خود شیطان بود.......می دونست چی کار کنه.......خیلی خوب منو می شناخت و واقعا آدم کثیفی بود

محل کار من 4

گپ زمانی زیادی بین نوشته قبلیم و اینی که می نویسم افتاد اما سعی می کنم خوب ادامه اش بدم.........اون روزی که باهاش بیرون رفتم روش باز شد......وقتی رسیدم خونه زنگ زد و کلی حرف زد......می دونست که باید یک راهی واسه خر کردن من پیدا کنه....خیلی باهوش بود و تمام نقطه ضعفهای منو یادگرفته بود می دونست که اولین چیزی که واسه من مهمه تحصیلاته پس سعی کرد با وعده وعید اینکه درس می خونم دانشگاه قبول می شم خرم کنه بعد که دید این راه جواب نمی ده گفت میرم دبی مدرک MCSE می گیرم(مدرک MCSE یکی از مدارک معتبر و باارزش کامپیوتر در زمینه شبکه)........دید بازم جواب نمی ده شروع کرد به ننه من غریبم بازی که راه خوبی انتخاب کرده بود ...منم خیلی دلم واسش می سوخت.........از بدبختیهاش می گفت از اینکه مال چه خانواده فقیری بوده اینکه درس نخونده چون باباش پول نداشته شهریه دانشگاه آزاد بده اون قبول شده بود اما پول شهریه اش رو نداشت........یا اینکه پارسال که برادر بزرگش با داشتن 2 تا بچه کوچک فوت کرده بود و اون حالا قیم بچه های برادرش شده و از حقوقش خرج بچه ها و زن برادرشو میده............یک گوشی موبایل خیلی خیلی معمولی رو به قراضه دستش بود.....یکبار بهش  گفتم چرا یک گوشی خوب نمی خری گفت اون گوشی که دست برادرمه که دیدی اون گوشی منه خوشش اومد منم دادم بهش...گوشی مهم نیست که حالا بعد یکی دیگه می خرم..........این حرفهاش یک طرف قضیه بود رفتارش توی کار چیز دیگه....مرتب منو از بقییه همکارهام می ترسوند و می گفت که باهاشون ارتباطی نداشته باشم........یک خانومی تازه  از شیراز به اداره ما منتقل شده بود و چند سالی از من بزرگتر بود نمی دونم چطوری بود که من و اون ارتباط خیلی خوبی باهم پیدا کرده بودیم و رئیس از این موضوع به شدت ناراحت بود و تا می تونست از اون خانوم بدی می گفت اما علی رغم مخالفتهای اون ما دوتا خیلی باهم دوست بودیم و این مساله خیلی آزارش میداد.......اصرارهای اون واسه برقراری یک ارتباط جدی همچنان بیشتر و بیشتر می شد .......منم این وسط حیرون بودم که این چجور آدمیه خوبه یا بد......عقلم بهم می گفت این به درد نمی خوره اما اون رئیس بود و من نمی خواستم باهاش مخالفت کنم در ضمن دلم هم براش می سوخت ...اما این جواب ندادنهای من دیگه داشت خسته اش می کرد.....یک روز آخر وقت مدیر عامل کامپیوتر خونه اشو فرستاد واسه ما تا مشکلشو حل کنیم از اونجایی که مال مدیر عامل بود رئیس خودش تموم کارهاشو انجام داد من که وسایلمو جمع کردم برم خونه دیدم کار سیستم مدیر عامل تموم شده اما درش بازه منم درشو بستم تا کمکی کرده باشم...رئیس تو اتاق نبود و من رفتم.......ادامه میدم خیلی زود

 

خیلی وقته ننوشتم ........تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد.........نمی خوام بنویسم........2 تیر نی نی جونم بالاخره پاشو جراحی کرد و الان 3 هفته گذشته ....2 هفته سر کار نبودم و دسترسی به اینترنت هم نداشتم.....روزهای خیلی بدی رو گذروندم...عمل خیلی سنگینی بود و نی نی جونم به شدت زجر کشید.....5 شب اول بعد از عمل حتی 1 ساعت هم نخوابیدیم.......خدا رو شکر الان بهتره........هنوز نمی تونه بره سر کار......مثل بچه ای شده که تازه داره راه رفتن رو یاد می گیره.............بدتر از همه اینکه  چون خونه خودمون طبقه چهارمه و آسانسور نداره مجبور شدیم بریم خونه مامان نی نی ............کلا من با مامانش مشکلی ندارم اما 2 تا نکته رو نباید فراموش کرد یکی اینکه هیچ جا خونه آدم نمی شه و مهمتر اینکه مادر شوهر...مادرشوهر حالا هر چقدر هم که بی آزار باشه...............رفتن به خونه خودمون شده آرزوم.........دکتر فیزیوترا÷ش گفته اگه پسر خوبی باشه شاید آخر هفته بتونه از پله بالا بره و ما بریم خونمون..........

ببخشید که بعضی هاتون واسم خصوصی گذاشتین و من جواب ندادم یا ایمیل زدین جواب ندادم.....خیلی شلوغ بودم اما ایمیل و خصوصی هاتون خیلی خوشحالم کرد خیلی...............