دلسوزي

جمعه شب حدود ساعت ۵/۱۲از ميدون ونك اومديم پايين ديديم ترافيكه......با تعجب پرسيدم ..اين وقت شب چرا ترافيكه؟؟؟؟...ني ني گفت اونجا رو نگاه كن!!!!!...........چند تا دخترخانوم...از نوع معلوم الحال..اما خوش هيكل....خوش تيپ ...از دور كه خوشگل هم به نظر مي رسيدن...........ايستاده بودن كنار خيابون و يك ترافيك شديد از مدلهاي مختلف ماشين با سرنشيناني در تمامي رده هاي سني  از ۲۰ تا ۶۰ ..........خلاصه اينكه منظره اي بود بس ديدني...........

من هميشه با ديدن اين نوع دخترا اولين حسي كه بهم دست ميده دلسوزيه....اصلا هم نمي تونم ازشون بدم بياد چون اگه از زور بدبختي نبود كه اينكاره نمي شدن؟؟؟؟؟؟؟؟ به نظر من هيچ كس واسه عشق و حال ساعت ۱۲ شب جونشو تو دستش نمي گيره كنار خيابون بياسته!!!!!!!!!!!!!!!!

ني ني كه ديد من دارم واسشون دلسوزي مي كنم گفت دلت واسه اينا نسوزه اينا هر كدوم واسه خودشون يك گرگ هستند.......همه شون چاقو دارن ........من كه فكر مي كنم بايدم داشته باشن اگرم گرگ هستند جريان اون ضرب المثله كه مي گه اينقدر مار خورده تا خودش افعي شده ........

جريان چاقو منو ياد زماني انداخت كه دانشجو بودم و تو مدرسه درس مي دادم ....يكي از مدرسه ها يك دبيرستان دخترونه بود تو نظام آباد.............من كامپيوتر درس مي دادم..........چون تفاوت سنيم با شاگردهام كم بود خيلي با هاشون دوست بودم......يك روز آخر ساعت كه منتظر بوديم تا زنگشون بخوره چشمم به يك چيز عجيب تو دست دخترا افتاد .....گفتم اون چيه؟؟؟؟اون دختر در حالي كه اونو تو دستش مي كرد تا به من نشون بده گفت پنجه بوكس..........گفتم اينو از كجا آوردي؟؟؟گفت مال خودمه...........گفتم به درد چي مي خوره؟؟؟..........گفت لازم مي شه شايد بخوام حال كسي رو بگيرم...........گفتم بلدي باهاش بزني؟؟..................گفت بله از دادشم ياد گرفتم................بچه ها كه قيافه متعجب منو ديدن واسه اينكه منو از اين حالت تحجر در بيارن گفتن اين كه چيزي نيست ما چاقو ضامن دار هم داريم..........طولي نكشيذ.....كه هر كدوم يا چاقو يا پنجه بوكس از كيفشون در آوردن.........فكر كنم از كلاس ۴۰ نفري حداقل ۲۰ نفر يا پنجه بوكس يا چاقو ضامن دار داشت...........به يكي ديگه اشون گفتم بلدي با اين چاقو بزني؟؟؟؟گفت بله.....و شروع كرد روش زدن با چاقو و جاهاي مناسب براي زدن رو توضيح دادن.....مي گفت دخترا بايد اينطوري دستشون بگيرن اما پسرا اينطوري مي گيرن....دخترا اينطوري زورشون بيشتر مي شه...........گفتم تا حالا ازش استفاده كردي..........گفت بله.........يكبار دوست پسر دوستم  كه با هم دعواشون شده بود دفتر خاطراتشو برداشته بود و بهش پس نمي داد با هاش قرار گذاشتيم ......دفتر خاطراتم با خودش آورده بود هرچي گفتيم بده نداد منم با نوك چاقو زدم تو بازوش و دوستم دفترو كشيد و دوتايي دويديم.....................

نمي دونم چرا جديدا هرچي مي پزم مي سوزه و ني ني بيچاره مجبوره نون و ماست بخوره؟؟؟؟؟؟؟؟البته من اصلا دست پا چلفتي نيستم فقط خوابالو جديدا خواب آلو شدم............

 

 

 

يك روز برفي بهاري

امروز روز خوبي شروع كردم...با اينكه صبح برف ميومد و منم سرماخوردم و زياد رو به راه نيستم اما هر چقدر صبح سعي كردم خونه بمونم و سر كار نرم اين عرق ملي نزاشت و اومدم سر كار .........

رفتم پيش دكتر اداره با دفترچه بيمه مستر ني ني..........بهش گفتم دفترچه بيمه خودمو گم كردم و اين مال همسرمه...واسم دارو نوشت و فردارو استعلاجي.... اما تو برگه استعلاجي نوشته خانم ني ني......فكر كنيد مثلا خانوم اصغر اكبري..................اول اسم پسرونه خانوم گذاشته و واسه من استعلاجي نوشته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ديشب رفتم خونه مامان ني ني ..........اونقدر كه قبل از رفتن عزا گرفتم بد نبود...البته خواهر كوچكش هم بود اما كاري به كار من نداشت و خوب هم بود....خدا رو شكر...............خونشون طبقه ششمه...تو آسانسور ني ني يكهو منو بغل كرد و شروع كرد به بوسيدن.......آروم هولش دادم عقب گفتم رژ لبم پاك شد..........تو چرا مياييم اينجا اينطوري مي شي؟؟؟؟؟؟؟؟دوتامون زديم زير خنده......هميشه خونه مامان ني ني به ياد ايام خوش دوستي بسيار خاطره انگيزه...........تو دوران دوستي من يواشكي ميومدم خونه ني ني ...واي كه اين پيش هم بودن چه لذتي داشت.........يادم تو دوران نامزدي بابام اينا رفته بودن مسافرت و ني ني شب اومد پيشم بمونه...آني كه زنگ زد بهش گفتم ني ني اينجاست و اومده شب بمونه.....من خيلي استرس دارم و مي ترسم هر لحظه بابا اينا بيان..........آني مي خنديد و مي گفت ديوونه خوش به حالت نمي دوني چقدر خوبه و شوهرشو صدا كرد و گفت ني ني رفته خونشون مي خواد شب بمونه ...اونم هيجان زده شد و كلي ابراز احساسات كرد...منم هاج و واج از اينكه اينا كه هميشه با همند چرا حسرت ما رو مي خوردند..................حالا مي فهمم....................الانم خوبه ...خيلي خوب ...اما اون يواشكي يك حال ديگه اي داشت..............ديشب تو خونه مامانش....هي دستمو مي گرفت و مي گفت واقعيه.........ما ازدواج كرديم.....................خيلي وقتها شبها كه با هم تا دير وقت فيلم مي بينيم فكر مي كنيم كه چقدر خوبه....ما واقعا ازدواج كرديم.....................گاهي ميگم يعني الان نبايد منو برسوني خونمون؟؟؟؟؟؟

ديروز تو فيس بوك يك تست بود شما چند درصد رواني هستيد؟؟؟؟من ۷۰٪ رواني بودم......................

تفاوت بين ديروز و امروزم خيلي زياده..........................

 

 

 

 

افسرده

امروز هوا خيلي سرده...يعني تو اداره ما خيلي سرده منم از ديروز سرما خورده هستم ديگه بدتر.........زياد رو به راه نيستم..............اول صبح با ني ني دعوام شد.............هر روز صبح تمام وسايلشو مي زارم واسش رو ميز تا جا نذاره غذا شو از يخچال گذاشتم بيرون و گفتم عزيزم كيسه دم در يادت نره بزاري تو ماشين.........با بد اخلاقي گفت ديشب گفتي .......بازم از صبح داري غر مي زني؟؟؟خيلي دلم شكست....من كه چيز بدي نگفته بودم.........گفتم اصلا ديگه باهات حرف نمي زنم تا غر نباشه........................موقع رفتن هم نيومد بوسم كنه و فقط بلند گفت خداحافظ...........................وقتي داشتم مي رفتم ديدم كيسه رو جا گذاشته

گاهي كم ميارم.........اين جريان پاش ديگه داره ديوونه ام مي كنم از ۲ هفته قبل از عروسي ....اونم از جريان ماه عسلمون.............وقتي پاش درد مي كنه عصبي و بد اخلاقه...حاضرم نيست يك دكتر ديگه بره...خدا رو شكر از بعد از عيد ديگه فيزيوتراپي هم نمي ره................شديم مثل خواهر و برادر ها.........

روز ۱۳ به در باهم دعوا كرديم....خيلي بد....خيلي بد.........داشتم ديوونه مي شدم از اين همه خونسردي و بي خيالي.............وقتي ديد ديگه بد جوري جوش آوردم ديگه تازه عكس العمل نشون داد و اومد جلو تا دل منو بدست بياره............روز بعدش خيلي خوب بود و مثل پروانه دورم مي گشت...تا اينكه سر خواهرش باهم جر و بحثمون شد بازم جوش آوردم.....جديدا كم طاقت شدم..........از خواهر كوچكش بدم مياد متنفرم..........هميشه به من متلك مي گه............چشم ديدنشو ندارم(رك تر از اين نمي تونستم بگم)

اون كسي كه ازم آدرس خواسته بود و اول پست قبليم نوشتم خبري ازش نشد..نگرانشم.........اگه سر مي زني يك خبري بده

                                                                                                                                   

سال 1388

همين الان بعد از مدتها رفتم كامنتهاي خصوصي چك كردم ديدم يكي از دوستان نازنينم با اسم محفوظ ۲ تا كامنت گذاشته و يك آدرس ازم خواسته اما نه آدرس ميل گذاشته و نه آدرس وبلاگ لطفا واسم يك آدرس ميل بزار تا بتونم كمكت كنم و ببخشيد كه اينقدر دير جواب ميدم....امروز ديدم...............عزيزم من امروز منتظرم و قول ميدم تند تند چك كنم و بهت جواب بدم

سال ۱۳۸۸ با كلي اميد و آرزوهاي رنگارنگ شروع شد............اين اولين عيد منو ني نی بود كه لحظه تحويل سال تونستيم پيش هم يا تو بغل هم باشيم و خيلي لذت بخش بود...........كل تعطيلات رو تو خونه بوديم و به جز چند جاي واجب واسه عيد ديدني جايي نرفتيم.............و تمام مدت در حال ديدن سريال جنجالي پريزن برك(فرار از زندان) بوديم........

اين مدت گذشته زياد حوصله وبلاگ نويسي و وبلاگ خوني نداشتم اما حالا برگشتم.....دلم مي خواد تم وبلاگم رو عوض كنم ....اگه تم خوب سراغ دارين آدرس بدين...........مي خوام تعداد افرادئ آن لاين رو نشون بده......................

چند شب پيش وقتي داشتم برمي گشتيم خونه يك گربه شرور ناگهاني پريد وسط اتوبان و ماشين جلويي ما شروع به زيكزاگ رفتن كرد و ني ني هم براي اينكه خودمونو به كشتن نده مجبود شد بزنه به گربه.....هنوز صدا و ضربه بدنش به كف ماشين تو ذهنمه...خيلي بو بود از ترس مي لرزيدم..........اون شب با هم قهر بوديم......البته نه قهر قهر .........من از دستش عصباني بودم و باهاش حرف نمي زدم وقتي رسيديم خونه ني ني نشست جلو تلوزيون و من رفتم تو اتاق اول يكمي به زمين و زمان فحش دادم و گريه كردم بعد........تلفن زدم به يكي از دوستام تو كانادا و يك ساعتي حرف زديم ساعت حدود ۳/۵ صبح بود كه رفتم بيرون اتاق...ني ني خواب بود بيدارش كردم و اومديم تو اتاق و خوابيديم.................

هنوز خيلي نگذشته بود كه خواب ديديم روح ني ني از بدنش خارج شده و كنارش ايستاده و بدنش داره مچاله مي شه ............خيلي واضح بود.........از ترس از خواب بيدار شدم..............احساس مي كردم تو اتاق يك نور تند زرد رنگه.....و چيزاي سياهي تو اون نور در حال حركتند......و صداي ناله ني ني به طرز وحشتناكي شنيده مي شد.......بيدارش كرد.....وقتي بيدار شد نفس نفس ميزد........گفتم داشتي خواب بد مي ديدي؟؟؟؟....گفت آره؟؟؟؟...چه خوابي؟؟؟؟........يادم نيست.........

خوابيديم.................بازم تازه خوابم برده بود كه عين همين جريان تكرار شد........اين دفعه وقتي بيدارش كردم ...حالش خيلي بد بود......تمام تنش خيس عرق بود.........دوتايي بلند شديم از اتاق رفتيم بيرون و چراغها رو روشن كرديم.......همش تو ذهنم بو كه اين اتفاقات تقصير منه و تا من نبخشمش نمي تونه بخوابه...اما ازش ناراحت بودم و باور نمي كردم تقصير من باشه..............

خوابيديم..........اما بازم تكرار شد.........اين دفعه مطمئن بودم تا نبخشمش راحت نمي شه.....حالش بدتر از دو دفعه قبل بود اما خواب بدش بازم يادش نبود........و من بازم اونا رو مي ديدم.........بخشيدم اين بار ديگه تا ساعت ۱۱ صبح بيدار نشديم.....و تونستيم بخوابيم.............

ديوونه نشدم...........حدود ۱۲ يا ۱۳ سال پيش وقتي مامانم تازه فوت كرده بود....من و خواهر ام....رفتيم سراغ احضار روح و اين كارها .........تجربه بسيار بسيار تلخي بود........خيلي عذاب كشيدم تا يك سري جريانات تموم بشه.....جرياناتي كه باور كردنش دور از ذهن و سخته...........اما واقعي ............

مي نويسم همه اشو.........................