خوش گذشت
از كيش برگشتم جاتون خالي كه خيلي عالي بود
بوي عيد همه جا رو پر كرده تو اداره مرخصي گرفتن همكارا خيلي رو بورسه و تو وبلاگها خداحافظي تا سال جديد اما من نمي خوام تا سال جديد خداحافظي كنم چون بازم ميام
اول از همه بگم كه اوضاع با ني ني خوشبختانه بسيار عشقولانه است و منم كيفور....
شبي كه از كيش برگشتيم ني ني و امير شوهر آني اومدن دنبالمون و امير يك عدد گل رز بسته بندي شده واسه آني خريده بود تا بازگشت قهرمانانه همسرش رو از كيش پاس بداره وقتي تو ماشين ني ني نشستم ديدم اونم يك گل رز كپي گلي كه امير واسه آني خريده واسه من خريده بود داشتم از خنده مي تركيدم يواشكي گفتم ببين اين 2 تا لوللك و بولك اين گلها رو از كجا خريدن حتما يه جايي 3 تا 100 تومن مي فروختم اينا هم خريدن....
تمام مدت پرواز منو آني كركر خنده بوديم موقع رفتن كه مي خواستيم بريم سالن ترانزيت آني رفت دم در و به اون خانومه گفت ببخشيد اتوبوسها از اين طرفه؟؟(منظورش اتوبوس تا پاي پرواز بود) حالا قيافه منو داشته باشين كه از خجالت بنفش شدم...زنه هم گفت خانوم اتوبوس سمت ميدون آزاديه اينجا ميره سمت هواپيما......
موقع ورود به هواپيما هم خانوم به جاي كارت پرواز بليط ها رو داده بود به مهماندار و مهماندار بدبخت هم هي تند تند بليط زو ورق ميزد خلاصه اينكه از خجالت نمي تونستم سرمو بالا بگيرم تازه خانوم تو هواپيما خواستگار هم پيدا كرد ....از اونجايي كه من وظيفه خطير سر كشي به تمامي توالتهاي عمومي رو برعهده دارم رفتم تا در طول پرواز به اينجا هم سركشي كنم كه ديدم يكي از مهماندارهاي دلسوز و هميشه در صحنه دنبال من تند تند داره مياد جلو درب دستشويي كه من ايستادم ايشون زحمت كشيدن در و باز كردن و چراغ رو روشن منم در تعجب از اين سرويس دهي عالي كه حتما حركت بعدي اينه كه ميان داخل و زخمت شستشو رو هم برعهده ميگيرن كه آقاهه گفت ببخشيد خانوم اون دوستتون مجرده؟؟؟منم منگل و گيج از اينكه توقعم چيز ديگه اي بود و اين سووال اصلا ربطي به دستشويي رفتن من نداره گفتم بله مجرده.....و بعد تازه حواسم جمع شد ....نه نه متاهله و مثل احمقها حلقه خودمو بهش نشون دادم ...يارو هم حلقه منو نگاه كرد و تو دلش گفت بابا اين كه خودش منگله حتما خواهرشم منگله و با يك ببخشد رفت.....
تو راه برگشت هم يه آقا پسر 18 ساله كه متاسفانه از نظر عقلي يكمي ضعيف بود (چقدر مودبانه سخته ...منگل بود) كنار آني نشسته بود و هر كاري خودش مي كرد به آني هم مي گفت همون كارو بكنه مثلا ميز و باز مي كرد و به آني مي گفت تو هم باز كن و آني باز مي كرد ....مي بست به آني مي گفت تو هم ببند آني هم مي بست....روزنامه بر مي داشت به آني هم مي گفت تو هم بر دار آني هم بر مي داشت...و خلاصه اينكه دست تو دماغش مي كردم به آني مي گفت تو هم بكن آني هم مي كرد ....منم كه از خنده سياه و كبود شده بودم....وقتي هم خلبان حرف زد پسره مهماندار و صدا كرد وگفت : خانوم خانوم جايزه ميدن؟؟؟طفلكي لابد فكر كرد مسابقه است .....مهماندار هم واسش يك دونه از اين جعبه هاي عصرونه آورد....به آني گفتم الان به تو هم مي گه بگو تا حايزه بگيري...
خلاصه اينكه بسي اوقات خوش گذرانديم و جاي همه تان خالي بود....
براي ني ني جانمان هم شورت سوغاتي آورديم و از خجالت ازشان قول گرفتيم كه به مادرشان نگويند بگويند كوفت آورديم اما شورت نبآورديم همچنين براي مادر شوهر آينده پاستيل آورديم زيرا علاقه مفرط به پاستيل دارند
بوي عيد همه جا رو پر كرده تو اداره مرخصي گرفتن همكارا خيلي رو بورسه و تو وبلاگها خداحافظي تا سال جديد اما من نمي خوام تا سال جديد خداحافظي كنم چون بازم ميام
اول از همه بگم كه اوضاع با ني ني خوشبختانه بسيار عشقولانه است و منم كيفور....
شبي كه از كيش برگشتيم ني ني و امير شوهر آني اومدن دنبالمون و امير يك عدد گل رز بسته بندي شده واسه آني خريده بود تا بازگشت قهرمانانه همسرش رو از كيش پاس بداره وقتي تو ماشين ني ني نشستم ديدم اونم يك گل رز كپي گلي كه امير واسه آني خريده واسه من خريده بود داشتم از خنده مي تركيدم يواشكي گفتم ببين اين 2 تا لوللك و بولك اين گلها رو از كجا خريدن حتما يه جايي 3 تا 100 تومن مي فروختم اينا هم خريدن....
تمام مدت پرواز منو آني كركر خنده بوديم موقع رفتن كه مي خواستيم بريم سالن ترانزيت آني رفت دم در و به اون خانومه گفت ببخشيد اتوبوسها از اين طرفه؟؟(منظورش اتوبوس تا پاي پرواز بود) حالا قيافه منو داشته باشين كه از خجالت بنفش شدم...زنه هم گفت خانوم اتوبوس سمت ميدون آزاديه اينجا ميره سمت هواپيما......
موقع ورود به هواپيما هم خانوم به جاي كارت پرواز بليط ها رو داده بود به مهماندار و مهماندار بدبخت هم هي تند تند بليط زو ورق ميزد خلاصه اينكه از خجالت نمي تونستم سرمو بالا بگيرم تازه خانوم تو هواپيما خواستگار هم پيدا كرد ....از اونجايي كه من وظيفه خطير سر كشي به تمامي توالتهاي عمومي رو برعهده دارم رفتم تا در طول پرواز به اينجا هم سركشي كنم كه ديدم يكي از مهماندارهاي دلسوز و هميشه در صحنه دنبال من تند تند داره مياد جلو درب دستشويي كه من ايستادم ايشون زحمت كشيدن در و باز كردن و چراغ رو روشن منم در تعجب از اين سرويس دهي عالي كه حتما حركت بعدي اينه كه ميان داخل و زخمت شستشو رو هم برعهده ميگيرن كه آقاهه گفت ببخشيد خانوم اون دوستتون مجرده؟؟؟منم منگل و گيج از اينكه توقعم چيز ديگه اي بود و اين سووال اصلا ربطي به دستشويي رفتن من نداره گفتم بله مجرده.....و بعد تازه حواسم جمع شد ....نه نه متاهله و مثل احمقها حلقه خودمو بهش نشون دادم ...يارو هم حلقه منو نگاه كرد و تو دلش گفت بابا اين كه خودش منگله حتما خواهرشم منگله و با يك ببخشد رفت.....
تو راه برگشت هم يه آقا پسر 18 ساله كه متاسفانه از نظر عقلي يكمي ضعيف بود (چقدر مودبانه سخته ...منگل بود) كنار آني نشسته بود و هر كاري خودش مي كرد به آني هم مي گفت همون كارو بكنه مثلا ميز و باز مي كرد و به آني مي گفت تو هم باز كن و آني باز مي كرد ....مي بست به آني مي گفت تو هم ببند آني هم مي بست....روزنامه بر مي داشت به آني هم مي گفت تو هم بر دار آني هم بر مي داشت...و خلاصه اينكه دست تو دماغش مي كردم به آني مي گفت تو هم بكن آني هم مي كرد ....منم كه از خنده سياه و كبود شده بودم....وقتي هم خلبان حرف زد پسره مهماندار و صدا كرد وگفت : خانوم خانوم جايزه ميدن؟؟؟طفلكي لابد فكر كرد مسابقه است .....مهماندار هم واسش يك دونه از اين جعبه هاي عصرونه آورد....به آني گفتم الان به تو هم مي گه بگو تا حايزه بگيري...
خلاصه اينكه بسي اوقات خوش گذرانديم و جاي همه تان خالي بود....
براي ني ني جانمان هم شورت سوغاتي آورديم و از خجالت ازشان قول گرفتيم كه به مادرشان نگويند بگويند كوفت آورديم اما شورت نبآورديم همچنين براي مادر شوهر آينده پاستيل آورديم زيرا علاقه مفرط به پاستيل دارند
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۶/۱۲/۲۶ ساعت 15:28 توسط من آزادم
|
، جوراب اعم از مردانه زنانه بچگانه، اسفنج جادويي، جوراب شلواري توري و هر آشغال ديگه اي كه فكرشو بكنين...خريدم كه تركيدم
شده من با شدت هرچه بيشتر جفت گيري مي كرد يعني روش يك تكونهاي خيلي عجيبي مي خورد منم نديد بديد به جاي خريد همش سگه رو نگاه مي كردم
(خيلي غصه دارم)
برنامه استخر و م س ك ر ا ت نوشي گذاشته....فكر كنم بايد امشب در نقش يك ديو دو سر ظاهر بشم و غرش 



مي خواست بچه اش رو سقط كنه اما مي ترسيد پس تصميم مي گيره كه نگهش داره ....مادر و پدرشو جمع مي كنه تا بهشون بگه كه در سن 16 سالگي حامله اس اول سختش بود اما بالاخرا مي گه ...فكر مي كنيد عكس العمل پدرش چي بود؟؟؟؟