):
حالم خیلی بده و خیلی داغونم......تمام اعضای بدنم سر شده.....اما بازم می خندم سعی می کنم که معقول باشم...نباید احساس واقعیمو نشون بدم........تف
بچه ننه نیستم اما حالم خیلی گرفته است........آره ....قبول نشدم با همه زحمتی که کشیدم قبول نشدم..............یک هفته آخر........اصلا نخوابیدم..........نه اینکه درس خونده باشم نه من شبها درس نمی خونم ....از زور استرس خوابم نمی برد اگر هم خوابیدم فقط کابوس دیدم که صد رحمت به بیداری..........مثل دیوونه ها شده بودم......۲ روز آخر عصر ها تو خونه به جای درس خوندن از استرس گریه می کردم................آره یک دیوونه واقعی بودم............
حالا که نتیجه اش اومد قبول نشدم..........یه چیزی ته دلم سنگینی می کنه..........بیشتر دلم واسه استرس بی خودی که داشتم می سوزه من سر کنکور لیسانس اینطوری نبودی خیلی راحت بودم.........
الان ...........نمی دونم که بازم می خوام شرکت کنم یا نه..........از فکر اینکه دوباره استرس بگیرم و قبول نشم ..دیوونه می شم....اما ...اما کرمش بدجوری افتاده تو تنم..........احساس می کنم آدم عاطل و باطلی هستم حتما باید بخونمش اون کوفتی رو..........
و نکته بسیار وحشتناکش اینه که منو همکارم با هم خوندیم اما اون قبول شد و من نشدم..........این بیشتر واسم کشنده است........بهش خسودی نمی کنم ......اما دلم می خواست منم قبول می شدم........تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم ......خیلی واسم سخته.........دلم می خواد گریه کنم..............اما نمی تونم..........