ناراحتی یا شادی

دیروز با همکارهام که ۶ نفربودیم رفتم دیدن یکی دیگه از همکارهامون که چند روز پیشش خاله و شوهر خاله اش بر اثر تصادف رانندگی فوت کرده بود و عزادار بود......کلا تسلیت گفتن واسه من خیلی سخته و معمولا این جور مواقع بی خودی خنده ام می گیره........................رفتیم تو اتاق تسلیت گفتیم و نشستیم...جو خیلی سنگین بود....یکی از بچه ها پرسید خاله تون تنها بودن تو ماشین؟؟؟؟....جواب: نه به همراه همسرشون بودن و ۲ تایی با هم فوت کردن.........ناخودآگاه صدای من شنیده شد...خوب چه خوب باهم بودن خدا رو شکر( منظورم به این بود خوب ۲ تایی با هم مردند و از هم جذا نشدند خوب خیلی بهتره)   ........دوباره فورا صدای همون همکارم که بچه هم داشتن؟؟؟...جواب : آره ۲ تا...............صدای من: بچه هاشون کوچک بودن؟؟؟...جواب نه.........بازم صدای ضایع من......چه خوب خدا رو شکر.......و این بار آرنجی که تو پهلوم فرود اومد بلند شو بریم بسه.....................اومدیم تو اتاق خودمون بچه ها سیاه شده بودند..............می گفتند یارو می گه علاوه بر خاله اش شوهر خاله اشم مرده تو می گی خدا رو شکر...................خوب شد نگفتی کاش بچه هاشونم مرده بودن..............

دیشب هم رفتیم خونه مادرشوهر گرامی...........از احوال خواهر شوهر گرامی پرسیدم.........مادر شوهر گرامی جواب داد: گل و بلبل...............صدای من: خوب خدا رو شکر...........بازم آرنجی که تو پهلوم فرود اومد صدای نی نی که زیر لب می گه: منظورش اینه که دعواست...................و حالا قیافه من و اینکه نمی دونم چطوری جمعش کنم...................

فردا شب شام مهمون دارم..........از اون مهمون سختها...................تازه امروز می خوام برم خرید.........

 

آخرین قسمت محل کار من

یک جورایی اونجا کار کردن تبعید بود این کارو کردن تا من مجبور به استعفا بشم اما من این کارو نکردم دنبال کارمی گشتم شدید اما با خودم شرط کردم تا روزی که یک کار خوب پیدا نکردم اینجا بیکار بشینم و حقوقم رو بگیرم........هر روز انواع روزنامه می خریدم و دنبال کارمی گشتم............اونجا هم همش با اون مرتیکه در گیر بودم از راه دور هم دست از سرم بر نمی داشت.......تو اونجا ۲ تا دختر بود که من باهاشون ارتباط خوبی داشتم و کشف کردم که این آقای رئیس قبل از جریان من می خواسته با یکی از این ۲ تا هم دوست بشه و اون دختره رو هم کم و بیش اذیت کرده اما شانسش این بود که باباش عضو هیات مدیره شرکت بود و زورش زیاد بود ..........تو اونجا هم نامه نگاری می کرد و منو اذیت می کرد این جریان حدود ۲ ماه طول کشید...گاهی واقعا می بریدم و کابوسهای شبانه من به همراه دلشوره ها همچنان ادامه داشت............تا اینکه یک آگهی تو روزنامه پیدا کردم که از نخبگان و رتبه های اول دانشگاههای سراسری دعوت به همکاری کرده بود .....من دانشگاه آزادی هستم و نخبه هم نیستم ...اما به زور بابام و نی نی رفتم و ۲ ماه بعد از مصاحبه تماس گرفتند و استخدام شدم.............حالا قدر محل کارمو خیلی می دونم و هر اتفاقی که می افته یاد اونجا می افتم و خدا رو شکر می کنم که اینجا کار می کنم ..........................تا مدتها بعد از بیرون اومدن از اونجا بازم شبها کابوس اونجا رو می دیدم.........تقریبا یکسال طول کشید تا من خوب شدم...........اما تو دورانی که با نی نی نامزد بودم یکبار رفتم رستوران و اون مرتیکه با یک خانومی اونجا بود یک لحظه دیدمش نمی دونم اونم منو دید یا نه.......وای چهارستون بدنم شروع کرد به لرزیدن........یخ کردم  سرم درد گرفته بود نی نی هول شده بود ...........خودمم هم فکر نمی کردم با دیدنش اینقدر حالم بد بشه..............بعدها فهمیدم که با رفتن اون مدیرعامل اونم رفته..............

این چند وقتی که این داستان رو می نوشتم خواننده هام کم شده ...اما باید می نوشتم چون این یکی از بدترین خاطرات زندگیم بود و من باید می نوشتمشون تا فراموش بشن......................

 

اما........حالا من و زدگی............

اول از همه اینکه ۸ هفته از عمل نی نی می گذره خیلی بهتر شده اما هنوز خوب خوب نشده....هر روز باید بره فیزیوتراپی تا ۶ ماه....................

دیروز سارا خونمون بود تنها که بودیم ازم پرسید .....با توجه به اینکه ۹ ماه از زندگی مشترکت می گذره اگه برگردی عقب بازم با نی نی ازدواج می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تنها جوابی که واسش داشتم این بود که حتما اینکارو می کردم.....................و خودم از این موضوع خوشحال شدم..................خدا کنه همیشه اینطور بمونه

وای که ماه رمضون داره شروع می شه............همه دوست دارن اما من ندارم..........من ناراحتی معده دارم و روزه نمی گیرم به خاطر همین خیلی خوردن مخفیانه سختمه ...اما خوبیش اینه که اتاقمون سر کار یکی دیگه ازهمکارهام هم روزه نمی گیره ۲ تایی می خوریم..........البته بزارین راستشو بگم اگه ناراحتی معده هم نداشتم روزه نمی گرفتم..............این راستشه......................واسه خودم تعجب آوره ..من از ۴ دبستان روزه می گرفتم اما حالا اعتقاداتم به شدت سست شده................گناهش هم گردن کسانی که باعث و بانی این بی اعتقادی شدن........................

 

محل کار من 7

رفتم پیش مدیر پشتیبانی با یک نامه مکتوب که این آقا چنین و چنانه.......هر کاری که این چند وقت کرده بود رو گفتم الا یک موضوع اونم اینکه ازم خواستگاری کرده.......نگفتم چون اگه می گفتم فقط به ضرر اون نبود به ضرر خودم هم می شد ....همیشه تو محیط کار اینجور موارد بیشتر از همه به ضرر دختر می شه...............(دیگه زیاد حوصله توضیح دادن این داستان کذایی رو ندارم و خلاصه اش می کنم)....روز بعد عصبانیت از چشمهای رئیس بیرون می زد داشت می ترکید تا نزدیکهای ظهر با هم برخوردی نداشتیم ولی من منتظر بودم تا هر لحظه منفجر بشه........دم ظهر اومد و تمام پس وردها و کلیدهایی که من داشتم رو بدون هیچ توضیحی گرفت ..منم خیلی آروم اونها رو دادم ...واقعا ازش می ترسیدم........اون روز گذشت و شب ساعت ۱۱ واسم یک اس ام اس اومد از رئیس و نوشته بود از فردا دیگه نیا سر کار..........منم پر رو عصبانی شدم که مردیکه غلط کرده اون کیه که بگه من برم یا نرم........فرداش مثل همیشه رفتم سر کار ...وقتی اومد دید من اومدم....باورش نمی شد فکر می کرد می ترسم و نمی رم سر کار ........قرار بود مدیر پشتیبانی یک جلسه با حضور برادرش بزاره و مثلا مشکل ما رو حل کنه گذاشت ......من تنها و اونا 3 تایی با هم خیلی سخت بود ...مخصوصا که این آدم منکر تمتم کارهایی که کرده بود شد منم مهمتریت مشکلم این بود که این آقا به خاطر جواب منفی من تصمیم داشت منو از صفحه اون شرکت حذف کنه و من نمی تونستم اینوبگم و کارهایی که کرده بود اینقدر احمقانه بود که وقتی من می گفتم و اون منکر می شد کاملا من مقصر می شدم که دروغ گفتم ..خیلی شرایط بدی بود...روز بعد.....  رفت تو اتاقش و بعد از چند دقیقه با یک نامه اومد گذاشت روی میز من و رفت.....توش نوشته بود که برم اون یکی ساختمان و سیمهای اضافی رو جمع کنم .....کارد می زدن خونم در نمی اومد داشتم از عصبانیت منفجر می شدم ....اما اون مخصوصا این کار رو کرده بود که صدای منو در بیاره تا بعدا ازش استفاده کنه و بگه من کار انجام نمی دم.........منم رفتم .....البته منم می دونستم باید چی کار کنم.....رفتم اونجا و مستخدم اونجا رو صدا کردم تا سیمها رو جمع کرد.....وقتی برگشتم  آخر وقت بود و رفتم خونه...........2 یا 3 روز بعدش بدون هیچ اتفاقی گذشت اما روز 4 که رفتم سر کار...........پشت میزم نشسته بودم که اومد و گفت وسایلتو جمع کن و از قسمت من برو بیرون.........وای که چقدر حالم بد شده بود تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که همون لحظه از اونجا برم بیرون چون این آدم خیلی بی ادب بود و ممکن بود توهین دیگه ای هم به من بکنه.....رفتم پیش اون دوستم که از شیراز اومده بود تا قیافه منو دید فهمید چه خبره منم زدم زیر گریه......اونم سریع گفت خوبه حالا که داری گریه می کنی همین طوری برو پیش مدیر اداری و بهش جریان رو بگو ...........منم گریه کنان رفتم ....خیلی حالم بد بود خیلی.....اونم از دیدم وضعیت من خیلی ناراحت شد...و گفت همین جا بشین تا تکلیفت معلوم شه من خودم می رم دنبال کارت این مردیکه حق نداره به تو همچین حرفی بزنه .....خلاصه اینکه یک هفته ای من هر روز تو قسمت اداری می نشستم و به پیشنهاد همون آقایک نامه نوشتم به مدیر عامل مشکلاتم رو توضیح دادم و خواستم که ملاقاتش کنم.......تو این مدت بازم خیلی چیزا فهمیدم اینکه تو اینجا هیچ کس از این آدم دل خوشی نداره اما جرات ابراز نداره و از همه مهمتر اینکه همشون می خواستن کمکم کنند یا شاید بهتر بگم می خواستند منو وسیله ای قرار بدن واسه بیرون انداختن این آدم......چون هر کسی به نوعی زهر این آدم رو چشیده بود...اما زهی خیال باطل که مدیر عامل فامیل این آدم بود و شانس من کم ..اما من اولین کسی بودم که جلوش ایستاده بودم و کوتاه نیومدم......رفتم پیش مدیر عامل .....اما کلا بی فایده بود چون اونم حرفهای منو باور نمی کرد و اون قبلا حسابی مدیر عامل رو پر کرده بود چند بار تصمیم گرفتم علت اصلی آزار و اذیتهاشو بگم اما دیدم به ضرر خودم می شه......یک هفته دیگه هم گذشت ........و من همچنان بیکار تو قسمت اداری نشسته بودم....البته بگم که از نظر روحی داغون شده بودم.......آستانه تحملم بسیار پایین بود و با کوچکترین چیزی گریه می کردم.....شبها به سختی می خوابیدم و تمام مدت خوابهای بد می دیدم ....صبحها با دلشوره و نگرانی خیلی بدی بیدار می شدم و تمام روز روز منتظر یک اتفاقی بود از دیدن این آدم وحشت داشتم وقتی می دیدمش حالم بهدت بد می شد از شدت استرس سر درد شدید و حالت تهوع می گرفتم و دست و پام یخ می کرد........آخر هفته دوم بهم خبردادن که منو منتقل می کنند به ساختمان دیگه ای که همون نزدیکی بود و واحد تحقیق و توسعه بود ....می دونستم اونجا خبری نیست اما خوبیش این بود که دیگه این آدم رو نمی دیدم........اونجا یک آپارتمان کوچک بود با 8 الی 9 نفر پرسنل ....منو مثلا فرستادن مسئل شبکه اونجا باشم........اما یک اتاق دادن بهم با یک تلفن حتی یک کامپیوتر هم نداشتم .

محل کار من 6

دیگه واقعا شرایط اونجا واسم غیر قابل تحمل شده بود ........سعی می کردم که باهاش هیچ برخوردی نداشته باشم تا اونجایی که می تونم کمتر باهاش حرف بزنم از نوع رفتارهایی که با من داشت خیلی چیزاها دستگیرم شده بود و احساس می کردم حالا بعد از من نوبت یکی از دخترهای قسمت حسابداریه...و متاسفانه اون دختر 4 سالی از من کوچکتر بود و فکر می کنم که تفلکی گول خورده بود و باهم دوست شده بودن........چون چندین بار پیش اومده بود که به بهانه های الکی میومد اتاق ما و کاری رو که منم می تونستم واسش انجام بدم یا می تونست تلفنی بپرسه از رئیس می پرسید و زمان زیادی هم پیشش می مونده یا وقتی قرار بود یک کاری تو دفتر اونا انجام بشه رئیس خودش می رفت .....و نکته جالبش اینکه این دختر تا حد مرگ از من متنفر بود فکر کنم یا فهمیده بود سوزه قبلی رئیس من بودم یا اون پشت سر من به دختر بد گفته بود.....اما همچنان آزار و اذیتش  ادامه داشت من دیگه نهار ها می رفتم طبقه پایین و با خانوهای دیگه نهار می خوردم کلی دوست پیدا کرده بود و فهمیده بودم اینا خیلی آدمهای خوبی هستند ......اینقدر تو این مدت سعی کردم دیگه به آزار و اذیتهای این آدم فکر نکنم الان که می خوام  بنویسم دیگه یادم نمی آد .....اما چندتایی که یادمه می نویسم.....یکیش یادمه یک پیرمرد محترمی تو اداره بود که سمت مشاور مدیر عامل رو داشت......یکبار من پای سیستمش نشستم تا مشکلش رو برطرف کنم  کارم که تموم شد یادم رفت که با کاربر خودش دوباره لاگین کنم و برگشتم اتاقم و موقع نهار رفتم پایین تو این فاصله این آقا اومده بود پشت میزش و نمی تونست لاگین کنه زنگ می زنه به رئیس و رئیس مشکلش رو حل می کنه...اما وای که چه بلایی سر من آورد چه قشقرقی چه جیغ و دادی راه انداخت اینقدر گفت و گفت تا اشک منو در آورد...........یا یک دفعه دیگه فیلمبردار اومده بود اداره تا برای تبلیغات یک فیلمی از شرکت تهیه کنه ......موقعی که داشت فیلم می گرفت به من که رسید گفت روی کی برد تایپ کن تا من فیلم بگیرم ...کاش دستم می شکست و تایپ نمی کردم......چون ناخنهای من بلند بود ....بهشون گیر داده بودن و اون قسمت از توی فیلم حذف شد اما چون موقع ویرایش فیلم رئیس اونجا بود و فهمیده بود این دست منه و حذفش کردن ......چه جنگی به پا کرد و باز چقدر اعصاب منو خورد کرد.......روز تولدم موبایلم زیاد زنگ می خورد و منم که می دونستم گیر میده گذاشته بودمش روی سایلنت و اون روز برادرش هم بود که اون روزها نقش مشاور IT شرکت اجرا می کرد......هر بار که موبایل من زنگ می خورد سرش رو تکون می داد و برادرش رو نگاه می کرد با یک حالتی که انگار هر روز اوضاع اینطوری و من همش با تلفن حرف می زنم و بعدش در حالی که می دید من دارم با موبایل حرف می زنم صدام می کرد و شروع می کرد در مورد چیزی توضیح دادن........یکبار که اذیتم کرده بود بهش گفتم تو که می گفتی دوستم داری چطوری دلت میاد اینقدر اذیتم کنی؟؟؟گفت: اگه قراره مال من نباشی بهتره که اصلا نباشی..........و واقعا داشت این کار رو می کرد......من اون موقع هنوز از سر جریان کیان که قبلا نوشتم قرص اعصاب می خوردم.......و کارهای اون باعث شده بوده مقدار قرصهام بیشتر بشه....شبها نمی تونستم بخوابم .....و به شدت در حال چاق شدن بودم......رابطه اون دختر و رئیس هم ادامه داشت و می دیدم دختر بعضی وقتها شاده و گاهی گریون می دونستم رفتارهای رئیس این مدلیه.........یکی از رفتارهاش که خیلی عذابم میداد در حالی که من تو اتاق بودم  با تلفن حرف می زد و رعایت منو نمی کرد و فحش میداد اونم چه فحشهایی ...همه کمر به پایین چه تو حالت دعوا چه تو حالت شوخی.......راستی یکی از چیزایی که فهمیدم با اون دختره دوست  از تلفن حرف زدنهاش بود.................هر روز با استرس از خواب بیدار می شدم .....و تو راه تا سر کار هر دعایی بلد بودم می خوندم تا خدا کمک کنه و اون روز به خیر بگذره............اون تمام این کارها رو می کرد تا من استعفا بدم چون می دونست نمی تونه منو بیرون کنه من قرارداد داشتم و هنوز تا پایان قراردادم 5 یا 6 ماه مونده بود و اگه بیرونم می کرد برطبق قانون کار باید حقوقم رو تا آخر قرار داد پرداخت می کرد و اون منو اذیت می کرد تا برم....................اون موقع که  با من خوب بود همش به اینکه خونه ما فلان جاست و خونه خودش پایین شهر تاکید می کرد منو دختر بالا شهری صدا می کرد و این موضوع خیلی واسش مهم بود و نکته ای که من در مورد اون دختر که باهاش دوست شده بود فهمیدم این بود که اونم خونه اش نزدیک خونه ما بود از یک خانواده نسبتا پولدار و محترم.............(بعدا توضیح بیشتری میدم در این مورد) این چند وقتی که با خانوها دیگه دوست شده بودم می دونستم که همه از رئیس بدشون میاد و هیچ کس حاضر نیست حتی یک کلمه در مورد این آدم با من حرف بزنه...........فقط اون خانومی که گفتم از شیراز اومده بود در جریان تمام داستان بود و من خیلی وقتها که دیگه جون به لب می شدم می رفتم پیشش و گریه می کردم..........یکبار که گریه های منو دید گفت چرا اینقدر ساکتی برو به مدیر پشتیبانی بگو این آدم اینطوریه تا کی می خوای سکوت کنی ........گفتم کسی حرف منو باور نمی کنه اون مخ همه رو شستشو میده........گفت خوب بگو بی تربیت باهات بد حرف می زنه جلو تو به دیگران فحش خواهر و مادر میده...........تصمیم گرفتم این کار رو بکنم..............................ادامه میدم