سالگرد عقد

 

دیروز اولین سالگرد عقدمون در حالی سپری شد که داشتیم از سو تغذیه می مردیم اونم به دلیل برنامه رزیم همسر محترم .........قیافه ام شبیه بع بعی شده اینقدر سبزیجات خوردم..............دیشب کلافه شدم به همسر محترم گفتم : می خوام با یک مرد چاق ازدواج کنم تا همش با هم غذاهای چرب و چیلی بخوریم مردم از دست تو بس که غذای رزیمی خوردم ..............................

دیروز اولین سالگرد عقدمون بود ۲۴ مهر

پارسال این موقع پر از استرس و دلهره بودم پر از نگرانی

از انتخابم مطمئن بودم البته نه صد درصد اما خیلی زیاد اما از دو خانواده و مراسم عقد می ترسیدم روز قبل از عقد ۲تایی تند تند رفتیم واسه آزمایش

 رفتیم جایی که تو همون روز جواب رو میدن ........از اونجا نهار خوردیم و رفتیم خونه مادر شوهر خونشون بهم ریخته و نامرتب بود چون فرداشبش خواستگاری خواهر شوهر بود.................

روز بعد صبح ساعت ۱۰ صبح قرار بود محضر باشیم مانتو سفید ....شلوار سفید....شال سفید و صندل سفید پوشیدم با بابا اینا رفتیم محضر نی نی و خوانواده اش زودتر اونجا بودند........دل تو دلم نبود اول کلی امضا کردیم تا خواهر بزرگ من که هنوز نیومده بود بیاد.......................بهم گفته بودن لحظه عقد هر چی از خدا بخوای بهت میده واسه تانی و سارا دعا کردم ....وقتی خطبه عقد خونده شد و تموم شد ما زن و شوهر بودیم .......عجیب بود ...........

از محضر منو و نی نی به همراه خواهرم برادرم و سارا رفتیم تا خونمون رو بهشون نشون بدیم ..........وای خدایا چقدر زود گذشت......................

۱ماه قبل از عروسی واسه من مثل یک کابوس بود..............من هیچ جهازی نخریده بودم تا روزی که خونه گرفتیم  کمتر از یک ماه وقت داشتم واسه خرید جهاز و کارهای عروسی...........خیلی سخت گذشت .........................تا ۲ هفته قبل از عروسی هنوز مکان عروسی مشخص نشده بود...........اون رو.زها همش با خودم فکر می کردم که می شه این روزها زودتر بگذره و به من یک فیلم عروسی خوب بدن بگن این عروسیته و من تمام این مدت رو بخوابم و دیگه استرس نداشته باشم؟؟؟؟

حالا اون روز رسیده یک سال گذشته و من یک فیلم عروسی دارم که خیلی دوستش دارم و دیگه استرسی در کار نیست خدا رو شکر....................................................................

 

توهم سی سالگی

سی سالگی؟؟؟؟؟

چند وقته که سی سالگی واسم خیلی مهم شده..............آره من بهمن امسال سی سالم تموم می شه و وارد سی و یکمین سال زندگیم می شم.......عجیب و ترسناک...........بیشتر ترسناک....................

اگه به این عدد 30 فکر نکنم حالم خیلی خوب شاد و پر انرزی هستم و خودمو خیلی جوون می بینم اما هر وقت که این حس رو دارم عدد 30 بهم پوزخند می زنه..............واقعا این عدد 30 اینقدر

وحشتناکه؟؟؟

چرا؟؟؟؟؟

ترس؟؟؟ چرا؟؟؟چرا باید از این عدد بترسم؟؟؟

شنیدم از سی سالگی چین و چروکهای دور چشم شروع می شه...وزنت زیاد می شه....و یک سری تغییرات دیگه.......این دوتایی که نوشتم از همه واسم مهمتره.............

جلو آینه می ایستم و و به صورتم خیره می شم نه من هیچ چروکی دور چشمم ندارم.......دستمو می زارم دور کمرم و شکمم رو تو میدم هنوز هم کمرم باریکه.....اما 2 کیلو اضافه وزنی که ترازو بهم نشون میده بهم دهن کجی می کنه.........نه من هنوز لاغرم............هنوز بد هیکل نشدم..........این 2 کیلو به خاطر ماه رمضونه به خاطر زولبیا و بامیه های زیادیه که خوردم...........من همیشه 2 کیلو نوسان داشتم.......گاهی زیادتر گاهی کمتر............

اما دوباره به وزن قبلیم برمی گردم........

هنوز اونقدری نیست که لباسهام تنگم بشه...............

یاد بحث چندروز پیش تو اداره می افتم که وزن آدم زیاد می شه و لاغر شدن سخته.......فرم هیکل آدم عوض می شه......

یادم می افته که جدیدا که شلوار جین می پوشم پهلوهام از بغل شلوار برجسته می شه....وای خدای من یعنی چی؟؟؟؟

چقدر مسخره است ...دستی دستی دارم تو خودم دنبال نشونه های........می گردم...............

می ترسم .........از اینکه دیگه لاغر نباشم ...از اینکه دور لب و چشمم چروک پیداشه..........از اینکه بازوهام شل بشه و دیگه نتونم تاپ بپوشم.............نه.............نمی خوام

از یک ماه پیش رفتم دکتر پوست و یک سری قرص و کرم گرفتم .....کرم دور چشم ....کرم شب....کرم روز........و........اما هنوز ورزش نمی رم.......خیلی تنبلم ........تصمیم دارم  تو خونه دمبل بزنم که بازوهام سفت باشه.................

باز پیش خودم فکر می کنم ........این چرت و پرتها چیه؟؟؟.......مثلا تو یک آدم تحصیلکرده ای....با فرهنگی......ادعای همه چیزت هم می شه این چرندیات چیه؟؟؟؟

اما دوباره ............وای نکنه زشت بشم.........نکنه پیر بشم..........می رم جراحی پلاستیک...بتاکس می زنم........ساکشن می کنم...........بازم به خودم نهیب می زنم.......عین خاله زنکها شدی این چه فکرهایی که می کنی...........سی عددی نیست که به خاطرش این همه دغدغه داشته باشی.....................

پس چم شده .؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.........ای خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یک هفته است که رزیم گرفتم از اون رزیمهای خرکی و وحشتناک روزی 1 ساعت پیاده روی می کنم................دیوونه شدم........................

یاد ایمیل زنهای پنجاه ساله می افتم........چه هیکلهایی فک آدم آویزوون می شد........من چرا نباید اون شکلی باشم......................تازه خدارو شکر همسرم بچه دوست نداره..........وگرنه هیکلم چی می شد؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی احمقم نه؟؟؟؟؟؟؟حالا یک روزی واسه بچه بال بال می زنم و خدا بهم نمی ده.............نمی دونم فعلا حالم خوب نیست ...................این 30 شده دغدغه لحظه های من..........واقعا اینقدر وحشتناکه یا من خوش نیستم؟؟؟شایدم خوشی زده زیر دلم.........

یاد سریال سام سون می افتم که شبها فارسی 1 نشون میده.........کلا سریال خاصی نیست ....مال رده سنی راهنمایی .......اما نگاه می کنم و خوشم میاد ..........تمام مدت تماشای سریال همسرم مسخره ام می کنه اما من با جدیت پیگیری می کنم.................چقدر عدد سی واسه اونها هم کشنده و ناراحت کننده است.............چرا دیگه یک دختر سی ساله رو جوون حساب نمی کنند..............اما من جوونم مطمئنم که هنوز جوونم .............هنوز دوست دارم برقصم و شادی کنم ..........من جوونم

 

روی مشهای موهام رنگساز سرخابی گذاشتم خیلی خوب شده ........موهای سرخابی...........و دارم می خونم واسه ارشد ............خدایا یعنی می شه من امسال قبول شم..................