روزها همین طور پشت هم می گذشت و من روز به روز بیشتر به این باور می رسیدم که وای چقدر این رئیس من آدم خوبیه و چقدر هوای منو داره...و وای که من بین چه گرگهایی کار می کنم و چقدر این همکارهام آدمهای بدی هستند..........اما هیچ وقت سرمو بالا نگرفتم تا یکمی فکر کنم که بابا هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره...و اینکه چطور می شه تمام پرسنل یک اداره آدمهای بدی باشند..........................................

بالاخره یک روز آقای رئیس اومد بغل میز من و شروع کرد از زمین و زمان بهم بافتن و صحبت کردن و اینکه بالاخره تو حرفهاش گفت که من اون روز اون اس ام اس رو واست اشتباهی نفرستادم و می خواستم ببینم عکس العمل تو چیه؟؟؟؟.....منم هاج و واج مونده بودم چی بگم ...البته این پیشنهاد با رفتارهایی که داشت خیلی دور از ذهن نبود......اما علامت سوالهای زیادی تو ذهنم بود...........اینم بگم ایشون پیشنهاد دادند که یک مدتی با هم آشنا بشیم تا همدیگر رو بشناسیم و بعد.................می دونستم که این آدم از خانواده سطح پایینیه.....و باز هم می دونستم که تحصیلات دانشگاهی نداره هر کاری اینجا می کنه از روی مطالعه خودشه...و نسبتی که با مدیر عامل این اداره داره.........ازش بدم نمی اومد و با محبتهایی که کرده بود یک جورایی منو نمک گیر کرده بود در ضمن رئیس منم بود........هم یک بادی اومده بود تو غبغبم که این رئیسمه که داره این حرفها رو می زنه هم اینکه حالا من چی کار کنم......ازش خوشم میاد اما این که هیچ چیزش به من نمی خوره ...تنها چیزی که تونستم بگم این بود که باید فکر کنم.........فردا صبحش.....به محض اومدن سر کار اومد سراغ من که جوابت چی شد........گفتم منکه گفتم باید فکر کنم از دیشب تا الان  ۲۴ ساعت هم نشده........بی خیال شد و رفت...اما دوباره آخر ساعت کاری برگشت که من تحمل ندارم تو رو به خدا بگو جوابت چیه؟؟؟من آدم بدبختی هستم تو زندگیم خیلی سختی کشیدم تو تنها قسمت روشن زندگی من هستی تو رو خدا بهم جواب بده و شروع کرد از زندگیش گفتن ....چیزهایی که از زندگیش گفته بود رو می نویسم چون خیلی رو شناخت این آدم تاثیر داره.......محل خونه اشو گفت که یک جایی اون پایین مایینها بود خیلی پایین(نمی گم کجا به کسی بر نخوره)گفت که بچه آخر خانواده بوده و ناخواسته به دنیا اومده به جز یک خواهر بزرگتر از هیچ کس حتی مادرش محبت ندیده.....همیشه از پدرش کتک خورده و چیزی جز کتکهای پدرش یادش نیست.......اینکه هیچ وقت هیچ اسباب بازی نداشته تنها اسباب بازیش یک ماشین بوده که خواهرش شب عروسیش بهش داده بود.........یکبار به جرم اینکه با بچه های محل رفته بازیهای کامپیوتر نگاه کرده به شدت کتک خورده و تو خونه حبس شده............خلاصه اینکه اون گفت منم دل نازک اشکی بود که سعی می کردم نریزه پایین.......................ازم خواست یک روز بیرون اداره ببینمش تا بتونیم حسابی حرف بزنه.............فرداش حالم خوب نبود و نرفتم اداره........زنگ زدم اول صبح بهش گفتم........نزدیک ظهر یک بهانه جور کرد و زنگ زد و خواست که عصری منو ببینه............خیلی دو دل بودم.....می دونستم که در نهایت جواب من به این آقا منفی....منازش خوشم میومد اما ما هیچ ربطی به هم نداشتیم......اول از همه اینکه تحصیلات خیلی واسه من اهمیت داشت.....حتی دوست پسر های چند روزه منم همه تحصیلات داشتن.....دوم اینکه اصلا دنیای زندگی و بزرگ شدنش با من فرق داشت من دلم براش می سوخت ....اما اون رئیس من بود...کارم؟؟؟؟؟؟؟خلاصه با چند بار زنگ زدن و اصرارش با هم قرار گذاشتیم.......تو یک کافی شاپ تو شلوغی مرکز شهر....فکرشو بکنید حتی محل قرار گذاشتنش واسه من خوشایند نبود...منم همیشه کافی شاپ می رفتم اما نه وسط شهر اونم یک همچون کافی شاپی که از نظر من و دوروبری هام اصلا به حساب نمی اومد.......اما رفتم.....اولین بار بود منو با لباس بیرون میدید خیلی خوشش اومده بود .....احساس می کردم داره با چشمهاش قورتم میده .......هم حس خوبی بود از اینکه اینقدر مورد توجهی....از طرف دیگه کاملا مشخص بود که براش یک چیز رویایی هستم.........خودش چندین بار گفت یعنی این تویی که اینجایی ..تو دختر بالا شهری که الان روبه روی من نشستی........................می گفت هیچ وقت تو رویا ها هم نمی دیدم با یکی مثل تو یک روز بیرون برم...............اینا رو می نویسم نه از این جهت که از خودم تعریف کنم از این جهت که این آدم چقدر دور بود از من و دنیای من......سعیم اینه که توهین نکنم اما چقدر چیپ بود که این چیزا اینقدر به چشمش میومد...............دوباره شروع کرد که تو رو خدا بیا با من دوست شو من نمی خوام فقط با هم دوست باشیم می خوام باهات ازدواج کنم من قصذ سوئ استفاده ندارم ...........بهش گفتم ما نمی تونیم باهم دوست بشیم چون با هم همکار هستیم .....گفت خوب اگه قرار باشه با هم ازدواج کنیم چی؟؟؟گفتم .....خانواده من قبول نمی کنند پدر من رو تحصیلات خیلی حساسه.....گفت...خوب من درس می خونم امسال کنکور شرکت می کنم.............قول میدم لیسانس بگیرم تو رو خدا فقط تو قبول کن.................من تو زندگی به هیچ کدوم از چیزایی که می خواستم نرسیدم تازه حالا دارم می فهمم زندگی یعنی چی تو رو خدا خرابش نکن کمکم کن....قول میدم خوشبختت کنم قول میدم هر کاری تو بخوای واست بکنم...........من که پدر و مادر خوبی نداشتم منکه کسی بهم محبت نکرده تو بکن..........و یک عالمه دیگه از این حرفها و نکته مهمی که تو خاطراتش یا بهترین خاطراتش تعریف کرد این بود که یکبار با دوستاش جمع شده بودن خونه یکی و دوستاش به این نکته توجه کنین که دوستاش حشیش می کشیدن کلی گفتن و خندیدن و خیلی خوش گذشته...........خلاصه اینه فهمیدم بله........گل بود به سبزه نیز آراسته شد............منکه باور کردم فقط دوستاش کشیدن فعلا بسه تا بعد بازم بگم......فکر نکنید دارم کشش میدم اما باید تمام ریزه کاری های شخصیت این آدم رو بگم چون اصلا هدفم همینه.........

یکمی از خودم بگم.....و بحث خاله زنکی.................دلمه درست کردم و واسه مادر شوهر جان فرستادم بسی حض وافر بردند ایشان و تعریف کردند و ما خر کیف شدیم..........آقای همسر واسم یک عدد بع بعی خریدند و ما را بسیار مشعوف کردند......البته فکر نکنید قفط خبر خوب دارماااااااانی نی۳ روز رفته بد اهواز و روزی که برگشت من استقبال بسیار گرمی ازش کردم و فرداش تا ظهر با هم قهر بودیم و مرتبط با موضوع روز می گم که مانیز سبزیم..........راستی من رانندگی می کنم تنهایی خیلی خوب فقط اینکه نی نی عکس آقای موسوی ر چسبونده رو شیشه پشت و من موقع رانندگی چند دقیقه یکبار توهم می زنم که وای کی پشت سوار شده............کندمش آخر