تجربه محل کار من 1
یک شرکت نیمه خصوصی بود...یکی از لیزینگهای نیمه دولتی...........از طریق روزنامه پیدا کردم اونم بعد از یک دوره یک ماهه بیکاری.........اسمش خیلی گنده و دهن پر کن بود جاش خوب بود و کاری هم که می خواستند من بلد بودم.........رزومه فرستادم و بعد از تماسشون رفتم واسه مصاحبه...............(اون موقع منو نی نی با هم دوست بودیم اما دورانی بود که خیلی با هم صمیمی نبودیم.....و تصمیمی واسه ازدواج در کار نبود)..........روزی که رفتم مصاحبه یک پسر جوان تو سنهای خودم باهام مصاحبه کرد از محل کار قبلی پرسیدو از مطالب تخصصی کار......من در زمینه شبکه کار می کنم و تجربه خوبی تو سوئیچها و سخت افزار دارم و دوره های زیادی هم رفتم.....این آقا پسر از اینکه یک دختر قرطی اینا رو بلد خیلی به هیجان اومده بود اما سعی می کرد خودشو کنترل کنه........مصاحبه تموم شد و من برگشتم خونه.......از نظر من اون موقع ظاهر پسره خوب بود قد بلند...هیکلی.....صورتشم ...ای بدک نبود....(البته الان اصلا این نظر رو ندارم)............چند روز بعد زنگ زدند بیا واسه مصاحبه دوم.............رفتم اینبار یک آقای جا افتاده با من مصاحبه کرد و فهمیدم برادر اون آقاهه است......کمی سئوال پرسید و گفت این اولین باریه که ما یک خانوم رو تو این قسمت استخدام می کنیم.......کمی درباره مقررات اونجا صحبت کرد و گفت از فردا بیا................................
فردا صبحش من شال و کلاه کردم و با سلام صلوات رفتم سر کار.........اینجا جای معتبری بود و خانواده کلی با کار کردن من تو اونجا حال کردن..........تو سالهای گذشته اش من هر جا رفته بودم سر کار بعد از چند ماه اومده بودم بیرون و فکر می کردم دیگه اینبار اینجا موندگار می شم......................وارد قسمت خودمون که شدم برادر بزرگ پشت میز بیرون اتاق سرور نشسته بود و کار می کرد منو که دید سلام علیک کرد و تعارف کرد بشینم...هنوز ننشسته بودم که برادر کوچک در حالی که یک ام پی تری پلیری تو گوشش بو و صدای گوپس گوپس میومد وارد شد و بدون سلام رفت تو اتاق سرور و بعد از چند لحظه اومد بیرون و خطاب به برادرش گفت ...روز اول ۵ دقیقه دیر اومده.......منم با اخم نگاهش کردم و رومو کردم طرف دیگه کاملا متوجه اخم و ادا اطوار من شد و رفت تو اتاق...............روز اول با وجود برادر بزرگ به خوبی و خوشی گذشت..........................تو هفته اول چند تا موضوع رو متوجه شدم یکی اینکه برادر بزرگ قراره کا رو تحویل برادر کوچک بده و بره .......من حق ندارم وارد اتاق سرور بشم یا به سرورها ریموت بزنم.........برادر بزرگ آدم معقول و متاهلی بود....برادر کوچک آدم عجیبی بود و صبحها با صدای گوپس گوپس ساعت ۱۰ میومد سر کار و تا ظهر تو اتاق می موند و اگه کسی وارد اتاقش می شد با صدای داد بیرون میومد کلا صبحها با کسی حرف نمی زد و کسی نباید باهاش حرف بزنه و سلام منو با تکون دادن سر جواب می داد.........
توی اون قسمت به غیر از من ۲ تا خانوم دیگه هم بودن که تو یک پارتیشن مجزا می نشستن و کلا با من حرف نمی زدند ..من زود با آدمها ارتباط برقرار می کنم اما اونا نمی خواستند با من ارتباط داشته باشند........خانومها راس ساعت ۱۲ تو نهارخوری دورهم نهار می خوردن اما من نمی رفتم....به ۲ علت یکی اینکه هیچ کدوم رو نمی شناختم و غذا خوردن با آدمهای غریبه خیلی سخت بود و دوم اینکه من عادت نداشتم ساعت ۱۲ نهار بخورم خیلی زود بود..........و این باعث شد تا باز هم دیرتر با کارمندها آشنا بشم و دوست پیدا کنم.....................بر می گردم و ادامه میدم...خیلی زود