ماجراي عاشقي من 5
نوشتن اين داستان واسم قشنگ نيست اما هميشه مي خواستم اينا رو بنويسم..........
از لندن زنگ زد چون پرواز مستقيم به كانادا نداشت........شب بعد از رفتنش بود .....من رفته بود يك لحظه كارت اينترنت بخرم ..وقتي برگشتم آني گفت زنگ زده........خوشحال شدم از اينكه زنگ زده و ناراحت شدم از اينكه نتونستم باهاش حرف بزنم ...اما ناراحتيم زياد طول نكشيد چون كمتر از ۱ ساعت بعد دوباره زنگ زد گفت: واي نمي دوني چقدر حالم بد....انگار يك چيزي جا گذاشتم.......دلم سنگين شده..........حوصله ندارم برم استراليا مي خوام برم زودتر خونه تا بتونم بيشتر باهات حرف بزنم.
خيلي تعجب كرده بودم...همش فكر مي كردم وقتي هواپيماش از رو زمين بلند شه منم مي شم يكي از خاطرات خوب تعطيلات فارغ التحصيلي..........۲ روز بعد دوباره از استراليا زنگ زد اينبار حالش بهتر بود پيش دوستاش بود و بهش خوش مي گذشت اما خوشحالتر بود از اينكه روز بعد پرواز داشت به نيوزيلند قرار شد رسيد بهم ايمل بزنه و بگه كه كي آنلاين مي شه تا بتونيم با هم چت كنيم ...تفاوت ساعت ما با اونجا ۱۱ ساعت بود و اونا ۱۱ ساعت جلوتر بودند .......اولين باري كه آن لاين شد و ما هم چت كرديم يك سري حرفهاي روزمره زديم ..اما خيلي سخت بود چون نه من حرفي واسه گفتن داشتم نه اون شب ما بود و صبح اونا...قرار بود شب با دوستاش بره نايت كلاب (البته بگم نايت كلاب اونجا به گفته خودش فقط جايي بود واسه نوشيدن و رقصيدن و با نايت كلابهاي دبي متفاوت بود)حس و حال هر دو مون فرق مي كرد منكه همش فكر مي كردم دارم وقت تلف مي كنم اين بابا دو روز ديگه يادش نيست كي اومد ايران حالا من از خوابم زدم دارم باهاش چت مي كنم .....موقع خداحافظي گفت تو كه خوابي من بهت ايميل و وقتي من خوابم تو به من ايميل بزن.....بر خلاف چت كردنمون كه حرفي نداشتيم يك ايميل كاملا رومانتيك فرستاد ...خيلي تعجب كرده بودم.......همون اوايل كه چت مي كرديم يكبار كه طبق قرارمون آن لاين بوديم ۲ تا از دوستام خونمون بودن و من حس چت كردن نداشتم ترجيح مي دادم برم با دوستام حرفهاي خاله زنكي بزنم تا با يك آدم اون سر دنيا چت كنم...... اونم مي خواست با دوستاش بره بيرون يك جوراييي احساس مي كردم مي خواد زودتر بره و داره منو مي پيچونه.....شيده دوستم كه خونمون بود چت كردن ما رو مي ديد....گفت به تو هم مي گن دختر ؟؟؟بابا پسر از اون سر دنيا به خاطر تو آن لاين شده بعد تو موقع خداحافظي زورت مياد ۲ تا اسمايل بوس بفرستي اون مي گه باي تو هم مي گي باي و شروع كرد جاي من چت كردن .....بعد از باي من تايپ كرد عزيزم مواظب خودت باش برگشتي خونه ايميل بزن..بعد از اين جمله بلافاصله اون اسمايل بوس فرستاد....شيده گفت : بيا ياد بگير..يارو منتظره..بسه كه تو يخي .....شيده يكبار كيانو ديده بود و اونم مثل من عاشق تحصيلات بود وقتي از تحصيلات خودش و خانواده اش واسه شيده گفتم ...گفت : دختر تو احمقي اگه اينو از دست بدي باهاش گرم باش يا واقعا عاشقته كه دوباره برمي گرده ايران و عاليه يا اينكه ديگه هيچ وقت نمي بينيش.....از كيان خوشم ميومد خيلي زياد....يه جورايي دوستشم داشتم ..اما به نظرم احمقانه بود كه به خودم اجازه بدم كه بهش فكر كنم چون قانونا ارتباط ما بايد قطع مي شد يا در حد يك دوست معمولي مكاتبه اي باقي مي موند...اما............اما..............
هر دختري تو ذهنش يك مرد ايده آل داره و كيان از نظر ظاهر ايده آل من بود خودش و خانواده اش همه پزشك بود....وضع مالي خيلي خوب......خارج از كشور زندگي مي كرد.........قدش بلند بود...اندامش ورزيده..........مهربون بود..............از رفتارهاش لذت مي بردم......خلاصه اينكه كيان روياي واقعي من بود....رويا
اين ايميل زدنها ادامه داشت وقتي من خواب بودم اون ميل مي زد وقتي اون خواب بود من مي زدم....با ۱۱ ساعت تفاوت زماني ..خيلي سخت بود هماهنگ كردن زمان واسه چت كردن....من كامپيوتر درس مي دادم خصوصي و عمومي و اون تو بيمارستان كار مي كرد ........روز اون من خواب بودم و روز من اون خواب بود اما ياد گرفتيم.....صبح ساعت ۷ صبح من بيدار مي شدم تا ۹ شاگرد نداشتم و اون تازه اومده بود خونه..........با هم چت مي كرديم...گاهي هم من شب تا دير وقت بيدار مي موندم تا صبح اون از خواب بيدار شه......سرويس اينترنتش تمام مدت آن لاين بود و مسنجرش باز بود چراغشو فقط واسه من روشن مي ذاشت.....چشماشو كه باز مي كرد لپ تاپشو روشن مي كرد .....منم مي دونستم.........منم ساعتهاشو ياد گرفته بودم ..............ديگه كمتر با دوستهاش مي رفت بيرون يا اينكه دير قرار مي زاشت تا ما با هم چت كنيم و من برم سر كار بعد اون بره .......يادم رفت بگم چت كردنمون ويس چت بود و صداي همو مي شنيديم .......اون وب كم داشت و گاهي من مي ديدمش ...اما من نه گوشيم دوربين داشت نه وب كم مثل الان همه گير شده بود....كيان بيچاره آرزو داشت يك عكس جديد از من ببينه........چت كردنا بيشتر و بيشتر مي شد..........دو دل بود .......وقتش بود كه واسه تخصص اقدام كنه .مي گفت اگه اقدام كنم 2 سال بدون مرخصي بايد درس بخونم اما من مي خوام شهريور سال آينده بيام ايران.....بهش مي گفتم درخواست بده اما ته دلم چيز ديگه اي بود........هنوز جملاتش تو گوشمه مي گفت: بايد واسه سرجري اپلاي كنم.....اين جمله خيلي تو ذهنم واضحه...........................
طولاني شد...تا فردا